نوشتهی پائین، اولینِ این وبلاگ بود. تاریخش گذرِ 2 سال تمام را نشان میدهد. یادم است، هوا گرمتر از حالا بود و من نیز هم. این هم یادم است که آمدم و همهی آرشیو را یکی یکی پاک کردم. خداحافظی کرده بودم. حالا سلام نکرده مینویسم و متفاوت از آنچه قبلا مینوشتم. یعنی مدتهاست که اینگونه مینویسم، حتی قبل از بستنِ سرشک، اما بار سنگین و جانفرسای این زندگی، اشتیاقی برای انتشار نمیداد.
اینجا دیگر خواندنی نیست، ای شما که به آسانی میاندیشید و توهمِی عظیم برتان داشته است!
سرشک دیگر خواندنی نیست، که با تماشای راه از بالا، چیزی دستتان را نمیگیرد، نقشه باید به کناری گذاشته شود، میانبرها، مسیرهایی که هیچگاه به جائی نمیرسند و راههای جنگلی را باید پیاده و با حوصله پیمود!
سرشک، تلاشی است برای فراگیری هنر گم شدن در شهر!
No comment