بخشي از يك نامه
دستهايم را در تاريكي دراز ميكنم. انگشتانم كشيده و حساس و در جستجو هستند. آنچه كه احساس ميكنم سرانگشتان توست كه آنها هم دراز شده چيزي را جستجو ميكنند، در تاريكي. تو را به سوي خودم، نه، خودم را به سوي تو ميكشم و تو نيز خودت را به سوي من. اولين چيز بوي توست كه هميشه، من را زنده ميكرده. نفسهاي تو را بر پوست گردنم حس ميكنم. در آغوش بودن، در آغوش گرفتن، احساس نزديكي با ديگرياي است كه ميتواند (اين احساس) قدمي براي تحول جهان و خودت باشد: منشاء بيشتر افكار هنري و فلسفي: ديگري. حالا دست در دست تو ميروم به ديدار دنيا، به جنگ و شك و ترديد، به تماشاي زيباييها. چه حرفها كه نميشود زد و آنچنان كه (ويتگنشتاين) ميگويد: بهتر است در اين مورد سكوت مطلق اختيار كرد.
پيمانهام را به پيمانهات كه ميزنم، آماده ميشوم براي نبردي تن به تن. نبردي با خويش و بيخويشي! نبردي با زمان و مكان. تن به تن...نگاه كه ميكنم تو را در وراي پيمانه ميبينم كه نشستهاي و پاهاي (به نظر من) زيبايت را جمع كردهاي زير لباست: نگاهم ميكني و چشمانت دارد ميرود. در سالگرد پيمانمان نشستهايم و به روزهاي گذشته و روزگار در پيش ميانديشيم: اما اين پيمانه و آن نگاهها و آن دستهاي به تمنا دراز شده و آن پاهاي زيبا، و خويش من، نويد حالي را ميدهد كه نقدتر از همه چيز و لغزندهتر از يقين ماست. و اين يعني همآغوشي!
من و تو استاد آيينگذاري براي خودمان شدهايم: در هر سالگرد پيمان ميرويم و يك عكس يادگاري ميگيريم در همان عكاسخانهاي كه اول بار رفته بوديم؛ يك نامه مينويسم براي هم ديگر (تا در كنار نامههاي بيشمار ديگري كه به هم نوشتهايم، طرحي شايد دقيق(تر) از زندگي خودمان باشد)، و يك پيمانه از شرابي كه خودم و خودت با شور و اشتياق فراوان انداختهايم مينوشيم. اين آيين را با احترام و دقت و ظرافت خاصي در خلوت دو نفرهمان هر سال از نو ميسازيم و تكراري ابدي ميكنيم.
اين يك سال، نه خوب بود و نه بد، بلكه پر بود. پر از خاطره، تلخي، شيريني، سفر، تلاش، نا اميدي، شهوت، ناموفقيت و رضايت. اين يك سال پر بود و آرزويم پر بودن سالهاي پيش رويمان است: با خوشي! سرخوشي! يك سرخوشي ابدي! دوست ندارم اين همه جزييات و اين همه ظرافت (واقعيت) يك سال گذشته را در يك كلمهي (خوب) خلاصه كنم كه اگر كنم ظلم كرده ام و حماقت. اين يك سال پر بود و شايد نامهها، عكسها، طرحها، يادگاريها، لباسها، غذاها، بوها و ... همه و همه در كنار هم موفق به بازآفريني وجهي از آن شوند كه تبلور آن هم جز در هنر ممكن نخواهد بود: ما هنرمند زندگي خودمان خواهيم شد.
به عكسهايي كه ميخواهم از تو بگيريم فكر ميكنم: تو خوابيدهاي و پتو تا زير چانهات آمده، اتاق را نور گرگ و ميش صبحگاهي، خاكستري-آبي كرده، و اگر كمي صبر كنم باريكهاي از نور بر روي موهاي سياهت خواهد رسد، و آن لحظه من ميتوانم شليك كنم و تو (وخودم) را در يك برش آني، جاودانه بازنمايي كنم.
خوش باشي، شباهنگ ام!
1- تشكر و قداراني بسيار هيجانانگيز و شگفتآور احمدينژاد از لوريس چكناواريان بعد از تماشاي «سمفوني رسول عشق و اميد» ميتواند حامل يك نكتهي جالب باشد: شايد با ساختن نمايش اعترافات هاله اسفندياري و كيان تاجبخش و رامين جهانبگلو (با آن دكوراسيون آراسته و بطري آب معدني و آرامش در تكلم!) تب اصولگرايان استبدادخواه براي به سيخ كشيدن عوامل «انقلاب مخملي» فعلاً فروكش كرده باشد چرا كه جناب لوريس چكناواريان توسط روزنامهي فخيمهي «جمهوري اسلامي» در صدر انقلابيون مخملي معرفي شده بود و هشدارها قبلاً به همه داده شده بود. اينكه احمدينژاد و همپالگيهايش از چكناواريان تشكر (آن هم با گرمي فراوان) ميكنند نشان از حواسپرتي او ندارد بلكه (شايد) ميخواهد به دستاندر كاران هنر و فرهنگ گوشزد كند كه اگر شما هم آن چه را كه ما ميخواهيم انجام دهيد، هوايتان را داريم! بله! اين تشكر در واقع روي ديگر همان سكهاي است كه آن طرف اش نشان از شكنجه و زندان و تهمت و قتل كساني دارد كه نخواستند (يا نتوانستند) آن كاري را بكنند كه جمهوري اسلامي ميخواست. البته بگذريم از فيگور جداً مضحك احمدينژاد در حال گوش كردن يك سمفوني! به نظر من مهمتر از پرداختن به عمل چكناواريان به عنوان يك هنرمند حكومتي (؟)، انديشيدن و تحليل كردن رفتار فعلي احمدينژاديها بعد از نشست بغداد ميباشد كه خيلي چيزها را تغير داده!
لينكها:
× اعترافات مخملي (جمهور)
× قدرداني رييس جمهور از سازندگان «سمفوني رسول عشق و اميد» (فارس)
× گزارش تصويري حظور رييس جمهور در كنسرت رسول عشق و اميد (فارس)
2- اينكه چكناواريان يك هنرمند «نان به نرخ روز خور» است يا از سر زرنگي و رندي است كه اينچنين خايههاي حكومت را مالش ميدهد را من نميدانم اما به هر حال چيزي كه فعلاً عيان است استفاده از منابع عظيم مالي دولت در بخش هنر توسط ايشان ميباشد كه در اين فقدان بودجهي شديد و فقر مديريتي و شعوري هنر در دولت چندان دلچسب «مستقل»ها نيست، اما به هر حال بايد انتظار كشيد و قضاوت را اندكي به بعد معوق كرد.
لينكها:
× لوريس چکنواريان ؛ آهنگسازی از جنس حکومت! (راز نو)
× خو كردن به فرومايگي (ايران پرس نيوز)
3- جالب است كه فرداي نشست آمريكا و ايران در بغداد، البرادعي در كره سخن از حق قانوني ايران براي استفاده از انرژي هستهاي ميزند و از حركات مثبت آن تقدير ميكند. بعد از چند وقت حماس در فلسطين عملاً از سياست و اجتماع به ناگهان طرد ميشود، بعد از چند ماه نيز آژانس گزارش اتمي مثبتي دربارهي فعاليتهاي هستهاي ايران ميدهد! من البته آدم خوشبيني نيستم، اما انصافاً ميتوان وقايع اخير را دنبال كرد و به كل قضيه مشكوك نبود؟!!!!
4- الحق كه «ايران» با آن مطالب مزخرف و چرند و آن كاغذ مكانيكال نيمهروغنياش در حد يك «گوزنامه» هم نيست. پدر سگ حتي به درد شيشه پاك كردن هم نميخورد.
5- خانه جديد را، با نعنا خشك و فلفل سياه آسياب نشده و پردههاي رنگين و موسيقي هميشه جاري و شام و نهار زوجپز و آبگوشت و الكل و مقاله و درس، به استقبال فرداها ميروم!
6- به تفرش كه سفر كرده بودم، به يادماندنيترين و مهمترين خاطرهام (در كنار آتش و همنوشي تا صبح) ديدار از قبر پرفسور حسابي بود. در كوچهاي باريك و بسيار ساده و معمولي، درست وسط كوچه، ساختمان اش بدون هيچ ابهت و ويژگي خاصي جز اينكه پرفسور خودش آن را از چنگ تخريب توسط حكومت رهانيد و بازسازي كرد (آرامگاه خانوادگيشان بوده)...اندكي انديشيدن دربارهي اين مرد بزرگ انسان را به رنجش از خودش واميدارد. او چشم و چراغ مفاخر كنوني ايران بود و من احساس كوچكي خاصي (شايد در حد يك شاگرد) در برابر نام او ميكنم. و از شنيدن مصائبي كه حكومتهاي ايران بر او آوردند احساس شرم و نفرت! فردا پانزدهمين سالروز درگذشت پدر بسيار از علوم نوين ايران، پرفسور حسابي عزيز است. يادش گرامي و نامش پايدار. ما وامدار چنين انسان هايي، خواهيم ماند.
Labels: art, our home, politics