<body>

سرشک

وقتی که خود را باز یافتم، دیدم تمام جاده ها از من آغاز میشوند. 

Wednesday, August 31, 2005

12:59 AM - مؤلف - مؤلف

1)
او چند هفته است که نهار نمی‌خورد. آرام و بی‌صدا و در آخرین فرصت‌ها، از پله‌های سالن نهارخوری شرکت پائین می‌رود. آشپز که او را می‌بیند می‌فهمد که باید غذای او را در ظرف یکبار مصرف بریزد. او چند هفته است که نهارش را می‌گیرد و می‌برد. گاه گداری، یکی از همکاران فضولی می‌کند و او معمولاً به همان روش خاص خودش، خود را از دسترس دیگران دور می‌کند و چیزی بیان نمی‌کند. او نمی‌گوید که چرا غذا نمی‌خورد و آن ظرف را چرا و به کجا می‌برد. او همیشه چنین کرده است: دردها و رازها در یک گونه کنش بیرونی نمود می‌یابند: هر دو مخفی می‌شوند مگر در نوشته‌ها و آن هم رازگونه و ژرف.

آهسته از شرکت بیرون می‌زند: سعی می‌کند که ظرف غذا جلب توجه نکند. می‌رود. آرام و بی‌صدا، از پلکان کثیف پائین می‌رود. پیرمرد درست مثل همیشه، روی صندلی سبز رنگ نشسته است. بوی کثافت همه جا را پرکرده است. توالت عمومی و یک پیرمرد نحیف می‌تواند موضوعی مناسب برای سوختن دل‌های احمق و متوسط باشد. او اما دلش نمی‌سوزد: چرا که جهنمی است خودِ او.

ظرف مشمع‌پیچ را به طرف پیرمرد دراز می‌کند. پیرمرد همانجا، در توالت عمومی شب را به صبح می‌رساند. همانجا چند متر موکت و یک بالش و یک پتو و یک چراغ علاء‌الدین دارد.این یعنی خانه. اما خانه بدون بوی غذا تنها گوری است که مبله شده باشد: آن هم مبلمانی اینچنین. هیچگاه حرفی بین آن دو رد و بدل نمی‌شود. نه تشکری، نه تقاضای تشکری. نه سلامی و نه خداحافظی‌ای. یکی می‌گیرد و یکی می دهد، و زود ناپدید می‌شود.

تازه دیروز او فهمید که پیرمرد لال است. پیرمرد کلی سر و دست تکان داد یعنی: متشکرم یا دعائی، ذکری یا چیزی گفت. یا نه، محبتی دید و واکنشی نشان داد.

او چرا از غذای خودش می‌گذرد؟ نوعی اخلاق بندگان؟ یا اخلاق خدایان؟ نوعی ایثار؟ گذشت؟ توهم؟
نه!
او فقط به خودش فکر می‌کند. موضوع، غرور حاصل از ایثار (که مشخصه‌ی اخلاق بندگان است) نیست! موضوع احتیاجی انسانی است. چیزی که تازه همین امروز کشف شد: او به محبت احتیاج دارد: محبتی بی‌شائبه، هرچند اندک. محبتی که درخواستی در پسِ پشتش نباشد. گونه‌ای کاملا غیر انسانی از محبت! آنچه هست این است: عمل او کاملا بیگانه با اخلاق است و زیباشناسی خاص خود را دارد.
گونه‌ای محبت که تنها ابرانسان آن را می‌فهمد و آن را به انسان‌ها ارزانی می‌دارد چنان چشمه‌ای که کسی آبی از آن طلب نکرده اما بی‌دریغ، آبِ زلالش را هدیه می‌کند. محبتی که کسی درخواست نکرده باشد اما جوشش‌اش دلیل کافی برای ارزانی داشتنش است. ابرانسان از محبت سرریز می‌شود و انسان را سیراب می‌کند. او انسان وجودش را ترک می‌کند و ابرانسان می‌شود گاهی و پیرمرد را در قعر توالت عمومی، در بوی کثافت و گه، می‌یابد و غذایش را به وی ارزانی می‌دارد. او دلش به حال پیرمرد نمی‌سوزد، او پیرمرد را برای وضعی که دارد، در دل سرزنش می‌کند، او می‌بیند که سهمی از این بوی کثافت، از پیرمرد متصاعد می‌شود. اما او گاهی که ابرانسان می‌شود درک می‌کند که پیرمرد انسان است و
ناب‌ترین محبت برای انسان، محبتی است که تمنا نشده باشد. زیباترین مهرورزی برای انسان، آن است که التماسی برایش نشده باشد و نه جنگی. این طبیعی‌ترین حالت موجود است. انسان، به محبت همچن سکس نیاز دارد. او این موقعیت را فراهم می‌کند که پیرمرد، غذا و محبت را یکجا دریافت کند: تا طبیعی‌تر باشد.

زلال‌ترین و سیراب کننده‌ترین محبت آن است که از سرچشمه خود سرریز شده باشد، چنان انگبینی که از فراوانی از کندو سرریز کند و این شهد نمی‌تواند که به غایت شیرین نباشد و نمی‌تواند که بهر انسان نباشد.

او در مواقعی که ابر انسان نیست، خود به محبتی از این دست نیاز دارد. تا به حال که چنین چیزی را از کسی ندیده. اما چه باک که اطراف او تا کنون فقط انسان‌ها زیسته‌اند.

او می‌تواند ابر انسان خودش نیز باشد. او به این، نیاز دارد. هیچکس را اگر یارای محبت کردن به او نیست، او خودش این کار را می‌کند. و چه اندازه فاصله است بین محبت کردن او (ابر انسان) به خودش (انسان) و چیزی که برخی ساده‌دلان و میان‌مایگان، آن را توجه به خود، خودپروری یا حب النفس می‌نامند. چه اندازه فاصله است بین محبت کردن او به خودش و آن بازیچه‌هایی کاغذین که انسان‌های متوسط‌ و معمولی را شیفته‌ی خود می‌کند. چگونه او بگوید تفاوت اشتیاق و شور حاصل از محبت به انسان-ابرانسان را با آن شادی و شیرین‌وقتیِ حاصل از خود-دوست داشتنهاي انسان‌های کوتوله.
چه مایه تفاوت است میان محبت عظیم او به خودش، با ترحم! (آنچه که انسانها برایش، چون سگی تشنه، له له میزنند)

اینک! این سرچشمه‌ی جوشان محبت ابرانسان و این انسان تشنه و پاسگذار!
اینک! او،ابرانسانِ خودش! مادرِ بیدریغِ خودش!
اینک! او، محبت‌سازِ انسانِ خودش، محبت‌بینِ ابرانسانِ خودش!
اینک! او و واگذاشتن میان‌مایگان به حال خودشان و برکشیدن و سرشار شدن‌اش!
اینک! او! ابرانسان-انسان
----------------------------------------------------------------------
2)
خون! اولین قطره‌ها و لکه‌ها! یادآوری خاطرات دو-سه سال گذشته! این، گونه‌ای خودکشی تدریجی است! او تمام می‌شود.

| Permanent Link

Sunday, August 28, 2005

11:13 PM - تصویر - مؤلف

hIS EYEs
Camera: Canon T70
Film: Ilford Delta Pro 400
Date: Aug 2005

| Permanent Link

Saturday, August 27, 2005

2:45 AM - شعر - ترجمه

ترجمه‌ی شعری از W. H. Auden، که مرثیه‌ایست در مراسم تدفین یک دوست.
عنوان اصلي شعر : Funeral Blues


سوگسرودِ مراسم تدفین

بخوابان ساعت‌ها را، قطع کن تلفن را
منع کن سگ را از كشيدن زوزه براي استخوان،
ساکت کن پیانو و طبل را
تابوت را خارج کنید، بگذار عزادران بیایند.

بگذار هواپیماها، بالای سر حلقه زنند شیون‌کنان
و بنویسند با شتاب بر متن آسمان: او مرده است،
کروات‌های کرپ را بر گردن سفید فاخته‌ها بیانداز
بگذار پلیسِ ترافیک دستکشِ کتان سیاهش را دست کند.

او شمال و جنوب، شرق و غرب من بود،
خسته‌گیِ هفته‌ی کاری و استراحت جمعه‌ی من،
نیم‌روز و نیمه شب، گفتگوی من، آواز من بود؛
می‌اندیشیدم که عشق
تا ابد پایسته است؛ خطا کردم.

ستارگان اكنون لازم نمی‌شوند؛ خاموششان کن؛
متراکم کن مهتاب و از کار بیانداز آفتاب را؛
به دور بیافشان دریا و برچین جنگل را
چرا که اكنون،
هیچ چیز
هرگز
خوش نمی‌آید.

| Permanent Link

Wednesday, August 24, 2005

11:04 PM - راه‌های جنگلی، هنر گم شدن در شهر

نوشته‌ی پائین، اولینِ این وبلاگ بود. تاریخش گذرِ 2 سال تمام را نشان می‌دهد. یادم است، هوا گرمتر از حالا بود و من نیز هم. این هم یادم است که آمدم و همه‌ی آرشیو را یکی یکی پاک کردم. خداحافظی کرده بودم. حالا سلام نکرده می‌نویسم و متفاوت از آنچه قبلا می‌نوشتم. یعنی مدت‌هاست که اینگونه می‌نویسم، حتی قبل از بستنِ سرشک، اما بار سنگین و جانفرسای این زندگی، اشتیاقی برای انتشار نمی‌داد.
اینجا دیگر خواندنی نیست، ای شما که به آسانی می‌اندیشید و توهمِی عظیم برتان داشته است!
سرشک دیگر خواندنی نیست، که با تماشای راه از بالا، چیزی دستتان را نمی‌گیرد، نقشه باید به کناری گذاشته شود، میانبرها، مسیرهایی که هیچگاه به جائی نمی‌رسند و راههای جنگلی را باید پیاده و با حوصله پیمود!
سرشک، تلاشی است برای فراگیری هنر گم شدن در شهر!

| Permanent Link

© Sereshk 2005 - Powered for Blogger by Blogger Templates