<body>

سرشک

وقتی که خود را باز یافتم، دیدم تمام جاده ها از من آغاز میشوند. 

Sunday, August 19, 2007

10:59 AM - مؤلف - مؤلف

1- چند وقتي بود كه Blogger اجازه ورود من را نمي‌داد و كلي بازي در مي‌آورد؛ من هم چندان پا پي نشده بودم تا مشكل را رفع كنم كه بعد از چند هفته اتفاقاً ديدم كه درست شده، اين مدت هم گشادي و خستگي حاصل از كارهاي بسيار بسيار حجيم و فراوان و متنوع مانع از نوشتن در سرشك شد، كه خب! اهميتي ندارد.


2- بعد از ديدن «تجارت» و «ضيافت» و «سلطان» و «مرسدس» و «فرياد» جداً تصميم گرفته بودم كه وقت و پولم را نه براي ديدن فيلم‌هاي كيميايي تلف كنم و نه براي خواندن مطالبي مرتبط با آن و نقد و حرف و حديث‌ها...اما براي تفريح و با اين امتياز كه بليط رايگان سينما در اختيار داشتيم براي ديدن «رييس» آخرين ساخته‌ي كيميايي به سينما رفتيم كه انصافاً از پشيمان‌تر از سگ پاسوخته شدم. داستاني بدون روايت، ميزان سن‌هايي بي حساب و كتاب و تخمي، فيلنامه‌اي به شدت ضعيف و كليشه‌اي، ديالوگ‌هايي بسيار بسيار موجز و بي سر و ته و .... و مهم‌تر از همه فيلم هيچ منطقي نداشت تا دلت را به آن خوش كني. اين دقيقاً همانطور كه در تيتراژ ابتدايي و پاياني نيز نوشته بود «فيلمِ مسعود كيميايي» بود و نه «فيلمي از مسعود كيميايي» و به جرات مي‌توان گفت كه از «قيصر» به بعد كيميايي «فيلمِ خودش» را ساخته (به جز «سرب» و «اعتراض» و شايد «خاك» و «سفر سنگ»)...شخصيت‌هاي قهرمان كوتوله‌اي كه اتفاقاً قانون را خود وضع و اجرا مي‌كنند و اتفاقاً همگي بسيار قوي هيكل و با ابهت و «مرد» هستند...فيلم‌هايي كه بايد تماشايش را در قهوه‌خانه انجام داد و نه در سالن سينما...باري...كيميايي به نظر من ارزش نقد كردن ندارد زيرا از 1348 به بعد تقريباً ثابت مانده و هي خودش را (و در فيلم‌هاي اخيرش پسرش كه بويي از بازيگري نبرده را) در شات‌هايي با بزرگترين ابعاد به تماشاچي حقنه مي‌كند و از طرفي جرياني كه كيميايي به راه انداخته (با شروع ساخت سريِ «قيصر») بسيار بايد مورد توجه و نقد قرار گيرد تا نقاط ضعف آن آشكار شده و اين همه سرمايه‌ي فكري و هنري بيش از اين هرز نرود. فيلم‌هاي كيميايي اكثراً در حد فيلم بچه دبيرستاني‌ها يا آن‌ها كه در حال و هواي بلوغ جنسي و جسمي هستند باقي مانده و هيچ تحرك و تغير و رشدي نداشته است. به هر حال من يك تقاضاي شفاف و كاملاً واضح از جناب آقاي قيصر (قيصر)، رضا (رضا موتوري)، سهراب (فرياد)، ، سلطان (سلطان)، پدر سياوش (تجارت)، اسفنديار (مرسدس)، رضا (حكم) و رضا و سيامك و آن رضاي ديگر (رييس) دارم و آن اينكه با ساختن «فيلم خودت» اينقدر تماشاچي را به دام بلاهت خودت نيانداز...دوره‌ي تو به سر آمده، همانطور كه دوره‌ي سينماي بدون منطق و روايت و قانون و فن بايد به سر بيايد و جرياني كه تو ساختي محكوم به فنا ست (به بدترين شكل) حتي اگر روز به روز بر تعداد بچه دبيرستاني‌هاي تازه بالغ افزوده شود.


3- در اين مملكت روزگاري بود كه با چماق تو سر ما مي‌زدند و هيچي نمي‌گفتند و تو هم جرات بيان چيزي را نداشتي، بعد دوره‌اي بود كه با گرز تو سر ما مي‌زدند و مي‌گفتند زور داريم و زور مي‌گيم، مشكلي داري؟ بعد هم دوره‌اي شده كه قانون تصويب مي‌كنند تا خودت با استفاده از حقوق شهروندي بيايي و با چماق و گرز و باتون بر فرق سرت كوفته شود. اين يعني دموكراسي ايراني! البته بعد از اين دوره‌ي آخر كه گفتم، دموكراسي احمدي‌نژادي وارد شد كه در آن نه به صورت قانوني كه به صورت كاملاً شرعي و تقديري بايد خودت بروي و چماق را بر سر و صورت خودت بزني و اتفاقاً در اين دوره خبري از ضارب هم نيست!!! ماجراي «سنتوري» عزيز هم در دوره‌ي دموكراسي احمدي‌نژادي واقع شده. بسيار متأسفم كه فيلمي ارزشمند و زيبا (علي سنتوري) از كارگرداني به غايت هنرمند و انديشمند و خوش بيان و خوش‌فكر (مهرجويي) با داشتن پروانه‌ نمايش توقيف مي‌شود و به جاي آن فيلمي مزخرف از كارگرداني مزخرف‌تر به اكران در مي‌آيد. براي داريوش مهرجويي عزيز با آن فيلم‌هاي يكي زيباتر از ديگري‌اش آرزوي خوشي و سلامتي مي‌كنم و اميدوارم از اين مهلكه‌ي جان‌كاه و اعصاب خورد كن چندان گزندي نبيند.


4- چند شب است كه با معده‌ي خالي، مي‌نشينم تنها و چند گيلاس مشروب سنگين مي‌نوشم. كف اتاق مي‌نشينم و در سكوت و تنهايي مي‌گذارم همه چيز همانطور پيش برود كه مي‌خواهد...مي‌گذارم ذهنم كم كم خاطرات و آرزوها و خواسته‌ها و جنگ و جدال‌ها را رسوب دهد و جز بازي با تخيلات چيزي برايش (برايم) نماند....مثل شناور شدن بر روي آب مي‌ماند....مثل غوطه‌ور شدن در آب. اين اولين باري نيست كه به سلامتي خودم مي‌نوشم. تنها نوشيدن چيزي شبيه به تنها كوه رفتن است.


5- خيلي مختصر: دارم نقل مكان مي‌كنم به خانه‌ي جديدمان: به خانه‌ي من و شباهنگ! خانه‌اي كه حقيقتا ذره ذره‌اش را از تلاش و كوشش و دوستي و صداقت خودمان ساخته و پرداخته مي‌كنيم! چيزهايم را بسته‌بندي كرده ام، اكثرش كتاب است و لباس. به قفسه‌ي خالي كتاب‌هايم كه نگاه مي‌كنم دلم مي‌گيرد، دلم براي خانه، براي قفسه‌هاي كتاب‌هايم، براي تخت خوابم، براي فرش اتاقم براي خاك‌هاي روي وسايلم، براي جاي چيزهايم، براي خاطراتم تنگ مي‌شود. دلم براي مادرم، پدرم، خواهرانم، بسيار بسيار تنگ و ناخوش مي‌شود: هر جا كه وصلي باشد، حتماً قطعي هم هست. مهم درك ما از موقعيت‌ها و زيستن در آن‌ها ست. شكايت داشتن يا نداشتن مهم نيست، مهم درك ما از موقعيت‌ها و خودمان است.


6- براي تبرك و خوش يمني خانه جديدمان مي‌خواهم شراب انگوري دبشي بياندازم و بگذارم سال‌هاي سال بماند و در سالگرد ازدواج‌مان هر سال يك گيلاس كوچك از آن بنوشيم. مي‌خواهم آن شراب چون خاطرات ما و خود ما كهنه‌تر و كهنه‌تر شده و سال به سال سنگين و سنگين‌تر شود، مي‌خواهم آن شراب با ما پير شود...مي‌خواهم رسوب لرد آن شراب چون رسوب‌هاي ذهني‌مان در طي سال‌ها، مستي و سرخوشي و آرامشي ژرف برايمان به بار آورد. اعتراف مي‌كنم كه من انساني معتقد و خيال‌بافم.


7- حذف شد تا بعد!


8- (كاملاً بي‌ربط) اين يك آزمايش ذهني انيشتيني نيست: اگر يك دختر كه كون گنده و در اصطلاح ضايعي دارد (و اتفاقاً به هيچ وجه هم نمي‌خواهد كه اين واقعيت را قبول كند و اگر هم حتي صميمانه اين مورد را گوشزد كني بسيار ناراحت شده و ممكن است عشق ناب (!) اش به شما را فراموش مي‌كند) با پسري بسيار بسيار ساده و معمولي و اندكي چلغوز كه اتفاقاً او هم كون بسيار گنده (اصطلاحاً سه دهنه كون) و ضايعي دارد صاحب فرزند حلال يا حرام زاده شوند نتيجه چه خواهد بود جز فرزندي كه...بگذريم! اما همانطور كه گفتم اين قضيه يك آزمايش ذهني از نوع انيشتيني نبود، بلكه يك امر كاملاً واقعي و زنده بوده كه امروزه براي بسياري، خنده دار مي‌نمايد. براي آن‌ها كه ظاهر واژگان را مي‌پرستند بگويم كه اين يك «امر انضمامي» است!!!


9- الان وقت عاشقي در دره‌ي «وزباد» است، الان در آن‌جا انبوهي از گل‌هاي خشك زيبا زمين برهنه را پوشش داده‌اند و باد....باد...باد....كه همچنان مي‌وزد و تو را با خود به هوا و زمان و زمان مي‌كوبد و مي‌برد از خود...اين فصل و ماه نبايد گلاب‌دره و وزباد و كلكچال را از دست داد، البته پنجشنبه‌ها و نه جمعه‌هاي شلوغ و كثيف!


| Permanent Link

© Sereshk 2005 - Powered for Blogger by Blogger Templates