<body>

سرشک

وقتی که خود را باز یافتم، دیدم تمام جاده ها از من آغاز میشوند. 

Thursday, August 24, 2006

3:12 PM - نوشتار - مؤلف

اختگي مزمن (2)
حقارتِ ‹‹مثلاً››

استفاده از لفظ مثلاً در مكالمات ما جايگاه ويژه‌اي دارد. ويژه از اين لحاظ كه بسياري از مفهوم‌ها، كنايه‌ها و مجازهايي كه قادر به بيان شان نيستيم را با ارائه يك ‹‹مثلاً››مي‌توانيم براحتي بيان و ارائه كنيم. دو نكته مهم در اين رابطه اين است كه: 1- معمولاً "‹‹مثلاً›› زماني كاربرد دارد كه ما قادر نباشيم حرف و معناي مان را مستقيم و بي واسطه بيان كنيم. اين ناتواني ما مي‌تواند دلايل مختلف و متفاوتي داشته باشد.2- آنكه به ‹‹مثلاً›› توسل مي‌جويد به آن بسنده نيز مي‌كند يعني ديگر موضوع درون ذهن اش را به هيچ وجه نمي‌خواهد/نمي‌تواند مستقيم‌تر بيان كند و در بدترين حالت (يعني اگر ‹‹مثلاً›› كارگر نشد) دوباره زبان براي آوردن ‹‹مثلاً››هاي ديگر باز مي‌كند. ايرادي كه من به ‹‹مثلاً›› گويي مي‌گيرم بر مي‌گردد به گونه‌اي از مكالمات/نوشتارها كه گوينده/نويسنده مي‌خواهد ناتواني خود را پنهان كرده و تندي و تيزي گفتار/نوشتار را از بين ببرد. در اين گونه، تندي و تيزي انديشه و به تبع آن ميل است كه سركوب مي‌شود. دو گونه‌ي مهم اين گونه گفتارها: يكي بين دوستان و آشنايان رواج دارد و ديگري در مباحث/نوشته‌هاي سياسي:
*) آنجا كه دلخوري يا ناراحتي يا كينه‌اي پيش آمده (در روابط دوستانه) و براي حل و فصل آن به اسطوره‌ي ‹‹گفت و گو›› پناه برده مي‌شود، اين ‹‹مثلاً›› كاربرد فراواني دارد. سركوب كردن ميل براي بيان واقعيتي كه چون خوره در وجود فرد است كه مي‌تواند به سبب كينه/غم/حسد و ... ايجاد شده باشد، خيانتي است كه سبب نا راحتي و تشويش بيشتر مي‌شود و براي فرو نشاندن اين آتش، شايد دست انداختن به ‹‹اخلاق بندگان›› بهترين و مؤثرترين راه باشد. در واقع آن كه ‹‹مثلاً›› را به كار مي‌برد تا طرف مقابل در گفتگو را ‹‹قانع›› كند كه كار بدي انجام داده يا عمل ناحقي مرتكب شده (و در يك كلام نا خشنودي او را فراهم آورده)، نا خشنود باقي خواهد ماند چرا كه به ‹‹ميل›› خويش نيز پشت كرده و براي حفظ چيزهاي ديگر مانند جو مسالمت آميز، ظاهري دوستانه، و نمادي از خوش‌برخورد بودن خودش ... به ميل و انديشه خويش وفادار نمانده است. براي ابراز كينه، خشونت، حسد يا غم نبايد و نمي‌توان طرف مقابل را ‹‹قانع›› كرد يا جو را مسالمت آميز نگاه داشت يا درلفافه‌ي هزار توي ‹‹مثلاً›› حرف زد. البته اين به معني اين نيست كه هرگاه يكي از اين حس‌ها بروز كرد فرد با چماق به جان طرف مقابل بيافتد بلكه به اين معني ست كه گول زدن خود و سركوب ميل در موقعيت‌هاي حساس چيزي جز بلاهت نيست. البته هستند ‹‹بردگاني›› كه كينه و حسد و غم را ‹‹بد›› مي‌دانند، بدين معني كه آن را با خوبي پاسخ مي‌دهند و همين نيز سبب پيدايش اخلاقي خاص خودشان شده كه چون ‹‹نمي‌توانند›› بپذيرند يا بگذرند يا جبران كنند، كينه/حسد/غم خود را پنهان كرده و با خوشروئي با طرف مقابل برخورد مي‌كنند. اينان كارگزاران بلاهت و ناتواني خويش اند و از لذت چيز چنداني درك نمي‌كنند همانطور كه از نالذت نيز چيزي درك نمي‌كنند و آن را قبول نمي‌كنند. نرم و لطيف و ‹‹قابل پذيرش›› كردن همه چيز به قدري مضحك و مسخره است كه اين حرف ساده‌لوحانه كه "با همه مي‌توان با خوشي و دوستي و صميميت رفتار كرد". البته تند و خشن كردن همه چيز نيز دقيقا همين گونه است.

*) ‹‹مثلاً›› گويي در گفتارها/نوشتارهاي سياسي آثار مخرب‌تري دارد. آن كه در وادي انديشه (كه الزاماً سياسي ست وگرنه نرم و لطيف و جذاب مي‌شد) كار مي‌كند و خصوصا كار سياسي مي‌كند بايد، خشونت ذاتي انديشيدن را بپذيرد و در لفافه حرف زدن را به خاطر ناتواني و ترس كنار بگذارد. و اين الزاماً با فلسفه‌ي عدم خشونت منافي نيست چرا كه به هر حال پس زدن خشونت نيز خود متضمن خشونتي ديگر است. آن كس كه به جاي تندي و تيزي و خشونت كلام (در محل و زمان مناسب) ‹‹مثلاً›› گوئي مي‌كند مانند كودكي است كه براي احقاق حق خود با يك سرباز مصلح به "جنگ" مي‌رود. توجه شود كه ‹‹مثلاً›› گويي با كنايه‌گويي يا رندي در كلام يا عدم صراحت تفاوت آشكار دارد. ‹‹مثلاً›› گوئي به اين دليل است كه بدون اينكه حرف و كلام، معنا و منظور و مقصودي داشته باشد، گفته/نوشته شود. بايد قبول كرد كه انديشه را نمي‌توان نرم و لطيف و ‹‹جذاب›› و ‹‹قابل پذيرش›› كرد چرا كه بهاي اين كار همان تهي كردن انديشه از معنا و كاركرد خود است. اختگي انديشه به دلايل مختلف روي مي دهد و اين نيز از همان موارد است. اختگي در مقابل ميل، برتري، توانائي، دانائي و قدرت.

در واقع وقتي كه عبارتي يا اعتراضي يا كلامي در پي ‹‹مثلاً›› مي‌آيد همه مي‌دانند كه نبايد آن را زياد جدي بگيرند. شايد از همين رو است كه ما ‹‹مثلاً›› را براي مسخره كردن يك امر جدي نيز به كار مي‌بريم "نگاش كن! مثلاً يعني ما رو نديده!" يا "مثلاً فكر كردي خيلي آدم باحالي هستي؟!" و نيز به همين خاطر است كه اگر كسي اعتراضي در مقابل اين ‹‹مثلاً›› گويي بكند سريعاً جواب مي‌شنود كه "من ‹‹مثلاً›› گفتم!" يا "منظوري نداشتم كه فقط مثال زدم" از طرفي اكثر متكلمان/نويسندگاني كه ‹‹مثلاً›› گوئي مي‌كند فقط مي‌خواهند كه حرفي زده باشند و تنها اين براي شان مهم است كه حرفي زده اند ولو اخته‌وار و بي آنكه چيزي به كسي بر بخورد.
توجه شود كه اين‌ها به معني زورگويي و دريدگي و پرورش خشونت ابلهانه در گفتار و كردار نيست. بلكه اين، دوري از اخلاق بندگان و بلاهت است در جهت ارضاي ميل و وفادار ماندن به انديشه.
------------
مطالب مرتبط: اختگي مزمن (1)

| Permanent Link

Wednesday, August 16, 2006

8:41 AM - تصوير - مؤلف


(Eye function)


چشم به خاطر عدسي، سطح براق مردمك و شبكيه در نهايت چون يك آينه عمل مي‌كند، و اين يعني (در يك تحليل سطحيِ علمي) چشم چيزي براي انتشار نمي‌تواند داشته باشد و تنها مي تواند بازتاب دهد و منعكس كند: نورها، رنگ‌ها، تشعشعات و غيره را...يادم مي‌آيد سالها پيش مصاحبه‌اي از كيومرث منشي‌زاده (شاعر رياضيات) مي‌خوندم كه با همين استدلال پنبه‌ي عشق و عاشقي و چشمِ ناوك‌انداز يار را زده بود...كه البته آن موقع خيلي هم پسنديدم.
باري! به هر حال من فكر مي‌كنم كه چشم مهمتر از آنكه بتواند چيزي را منتشر كند (از خود ساطع كند) منعكس كننده‌ي انوار بيرون است. و عاشق در واقع تهي بودن چشم معشوق را به خاطر لبريز بودن و سرشار بودن خود نمي‌بيند. يا آن چيزي را در آن مي‌بيند كه خود خواسته يا بوده است. از همين رو چشم‌ها (به نظر من!) چندان قابل توجه نيستند.
اما! دست‌ها! نوازنده، پذيرا، گرم، پوشيده از پوست...با آن خطوط منحصر به فرد شان! با خشونتي كه ضدِ خيال ايدآليستي چشم‌ها ست...سرد، زبر، واقعي! خيلي نمي‌توانم در اين مورد حرفي بزنم. فقط اينكه مدت‌ها ست كه به عنوان يك پروژه، عكاسي از دست و دست‌ها را مد نظر دارم و هر وقت فرصتي پيش آمده، عكسي گرفته ام. اما هنوز به طور جدي شروع نكرده ام (كي شروع خواهم كرد، نمي‌دانم!).

* عكسها همگي با Lumix DMC-LZ1 گرفته شده.

| Permanent Link

Monday, August 07, 2006

5:07 PM - مؤلف - مؤلف

خونه كوچولو
....
نمي‌دانم در من چه مي‌گذرد. اين گراني مرا به زمين بسته حال آنكه جاذبة مغناطيسي آن همه ستاره را بالاي سرم دارم. سنگيني ديگري مرا به خود مي‌آورد. وزن خود را احساس مي‌كنم كه مرا به سوي اين همه چيزها باز مي‌گرداند. رؤياهاي من از اين تلماسه‌ها و اين ماه و آنچه در پيرامون من است واقعي ترند. لطف شگفت‌انگيز خانه در آن نيست كه ما را پناه مي‌دهد و گرم مي‌كند و بنايش از آن ماست. بلكه در آن است كه ذخيرة خاطرات شيرين را كم كم در ما برجا گذاشته است. در آن است كه در اعماق دل ما اين كوه تاريك را پديد مي‌آورد كه رؤياها همچون آب چشمه از آن جاري مي‌شوند. (آنتوان دوسنت اگزوپري، زمين انسان‌ها، ترجمه‌ي سروش حبيبي)

بينِ راه گلاب‌دره و كلكچال، از هياهوي جنگل و آدم‌ها كه اندكي دور مي‌شوي و نيز غار افلاطون (به تعبير من!) را پشت سر كه مي‌گذاري مي‌رسي به اين سنگ كه من در آنجا هر وقت كه گذرم افتاده، دقيقه‌اي را دراز كشيده‌ام...اين يك "خونه كوچولو" براي ام است...جاهائي وجود دارند در اين دنيا كه احساس مي‌كنيم جائي بسيار خصوصي، بسيار عزيز و مرموز هستند. جاهائي كه شايد حتي در معرض ديد همگان باشند اما آن جاها ما احساس در "خانه بودن" را مي‌كنيم. حريمي امن، پر از خاطرات، محلي براي رها كردن قوه‌ي تخيل تا هر كجا كه مي‌خواهد برود. بچه‌اي را در خاطر دارم كه زير يك ميز فلزي كوچك كه در كنج اتاق خواب يكي از اقوام بود "خانه‌ كوچولوئي" داشت كه هرگاه به مهماني پيش آن خويشاوند مي‌رفتند، به سرعت زيرِ آن مي‌خزيد و براي خودش همه چيز مي‌آفريد...هم‌بازي، نقش، بازي.. و .رؤياهاي اش را...هنوز خوب به ياد دارم...آن بچه زير آن ميز چه زند‌گي‌ها كه مي‌كرد...
و اين "خونه كوچولو" از آن جهت "كوچولو" ست كه فقط و فقط يك نفر را در خود مي‌پذيرد...فقط و فقط رؤياها در آن شكل مي‌گيرند..(.تصور يك روياي دسته‌جمعي (و حتي دو نفره) بسيار ابلهانه است و در بهترين حالت مي‌شود چيزي شبيه به برنامه‌ريزي‌هايي براي دست‌يابي به موفقيت...)
رؤياهائي كه "بالغ" و "والد" جرات و شهامت متصور شدن اش را ندارند و فقط از همان "كودك" بر مي‌آيد
..."خونه كوچولو"‌ها مكاني نيستند كه مالك اش باشي، امكان رؤيايي هستند كه به آن تعلق داري.
(عكس را ياشار گرفته با دوربين Olympus - C752 كه خوب هم گرفته)

| Permanent Link

© Sereshk 2005 - Powered for Blogger by Blogger Templates