<body>

سرشک

وقتی که خود را باز یافتم، دیدم تمام جاده ها از من آغاز میشوند. 

Thursday, February 16, 2006

1:40 PM - مؤلف - مؤلف

پیمانه‌ای برای تو و دیگری به سلامتی‌ات!
حالا که شب شده و موج عظیم کارها فروکش کرده، نگرانی‌ها و هراس‌ها نیز با این شراب قرمز به باد فراموشی سپرده می‌شود. پیمانه‌ای دیگر برای تو می‌ریزم و یکی هم به سلامتی‌ات برای خودم! گیلاس‌ها را به هم می‌زنم و می‌نوشم! حالا که دیگر لازم نیست تا انگلیسی حرف بزم، و غریزتاً زبان مادری، این نا‌سازه‌ی سرخوش‌آورِ بی‌بدیل (رولان بارت، لذت متن) اجازه می‌دهد تا با خودم هرچه می‌خواهم بگویم.

اینجا، تازه می‌فهمم که تو، مرا چگونه بوده‌ای...ای عزیزترین‌ام! بوی‌ات را یاد می‌آورم! صدایت را، گرمی نگاهت را! اینجا، در غربت (نوستالیژیک‌ترین فرم زبانی ممکن) با این شراب‌ قرمز، عفریته‌ی خاطرات چنگ‌هایش از تن‌ام پس کشیده و گورش را گم کرده! تازه می‌فهمم! نه! تو را یاد نمی‌آورم. تو را (باز)می‌آفرینم! به سلامتی‌ات! ای نو زادِ زیبا!

هیچ هراسی نیست، هیچ چیزی را در بهترین حالت‌اش نخواسته‌ام (گه به گورِ مهندسی که اینطور فکر می‌کند). واقعیتِ نفرت‌انگیزِ من این است که "دوستان" مزخرفی داشته‌ام و بدتر از این، آنی هوس‌باز و احمق (مادر راست می‌گوید: "مر... خیلی مانده که بفهمد چه چیزهائی را از دست داده است" منظور از خیلی مانده، "زمان" نبود...درک و شعور بود). آنها اثبات کرده‌اند که "ارزش" رابطه داشتن را ندارند. من اثبات خواهم کرد که "قطعاً چنین است"....و حالا تنها سه نفر و نصفی مانده‌اند که "دوست"‌ام هستند. و تو، که به سلامتی‌ات همه‌ی این گیلاس‌ها یکی یکی خالی و پر می‌شوند.

وقتی که تلفن را بر می‌دارم و یک قطار عدد را می‌گیرم، تنها یک شماره است که برایم چندان معنی دارد، و این یکتا بودنش (فرمی "غیر جذاب" و "غیرمدرن" برای خیلی‌ها) برای من همیشه همه چیز بوده... هرگز نهراسیده‌ام از اینکه هیچ و همیشه و هرگز و همه‌چیز را (در مأوای زبانی‌ام) به کار ببرم...یا اینکه "ترین" را....عزیزترین‌ام!!! هیچ غم و هراسی اکنون با "ما" نیست (تنها، خلسه‌ای سرخوشی‌آور که بی‌بدیل و تقلیل‌ناپذیر و زیباست) ...عدم قطعیت (در شکل فیزیکی-شیمیائی آن) برای آن کسی خوب است که دیوس است!!! شاید یک راه فرار بسیار علمی باشد که کسی را یارای گریز از آن نیست...اما، ایمان، آن چیزی است که این دیوارها را در هم می‌شکند...در برابر ایمان راهی برای فرارِ دیوسانه نیست! ایمان، گذر از امر متناهی به امر نامتناهی و سپس رسیدن از نامتنهائی به متناهی است، ایمان، پرتاب خویشتن در امر ناممکن است (سورن کیرکگور، ترس و لرز)...ایمان آنجاست که "عدم قطعیت" حیران می‌شود...خُرد و له می‌شود...چیزی برایش باقی نمی‌ماند...او با امر ممکن سر و کار دارد و ایمان با امر ناممکن....
اکنون که مست، دست به دست و سینه به سینه و لب به لب...ایمان من به "ما"، "همیشگی" خواهد شد...... مگر ما چند زندگی را می‌زی‌ایم؟ چند بار می‌میریم؟ بارِ زندگی چه مایه است؟ 21 گرم چه مایه سنگینی می‌کند؟ (Guillermo Arriaga و Alejandro González Iñárrit، 21گِرم)


ناگهان به فکر کتابی که می‌خواهم چاپ‌اش کنم (همان که گفته بودم‌ات و حالا تقریباً به یک-چهارم رسیده) می‌افتم و در ذهن جمله‌ی تقدیم نامه‌اش به تو را انتخاب می‌کنم. اولین کتاب، تألیف و ترجمه، تقدیم به تو...

دیگر از آن هراس همیشگی خبری نیست...انسان‌ها را دوست ندارم و از این بابت است که همیشه هراسناکم... و چه اهمیتی دارد اینها همه، وقتی که تو هزارن کیلومتر آنطرف‌تر، آنطرفِ میز نشسته‌ای و با من یکی یکی پیمانه‌ها را به سلامتی می‌نوشی...آیا نمی‌بینی که کودک سر بر زانوی من وتو گذاشته، سر بر سینه‌ات می‌گذارد و نوازش‌ات را با نگاه مهربانش قدر و ارج می‌نهد.
تنها، تجربه‌ی زندگی است که می تواند جولانگاهی درخور برای بربالیدن با تو باشد. اینگونه شاید، راهی زیبا برای لذت بردن و ارج نهادن وجود داشته باشد. تجربه با تو...

دستی می‌آید همیشه و همیشه و من را تکان می‌دهد و می‌گوید "ببین...تو، خیلی وقت است که او را ازدست داده‌ای، پیش از اینها" (رولان بارت، گفتار عاشق)....و هراس‌انگیز‌تر از آن "تو، خیلی پیش از اینها از دست رفته‌ای...از دست رفته بودی...." و اما این Spanian Retwein کار خودش را خوب انجام می‌دهد...دست‌هایم، انگشتانم بی‌حس شده‌اند و دیگر توانی برای نوشتن نیست، "جوهر هر چیز وقتی هویدا می‌شود که له و لورده و خورد شود، مثل لحظاتِ پس از نوشیدن آبجو" (تنهائیِ پر هیاهو، هرابال) و اینگونه جوهر آن کودکِ همیشگی و عزیز برای تو آشکار می‌شود و این لحظه‌ای پر از خطر و زیبائی بوده همیشه...

دستانم دیگر دکمه‌ها را فشار نمی‌دهند و چند کلمه انگلیسی وسط حرف‌هایم می‌دوند...خط ممتدِ صاف...


-------------------------------------------------

پ.ن
وقتی که در وطن مشروبات الکی طعم گه می‌دهد، باید هم شراب انگوری را "مقدس" خواند! اما کیست که بیاید و ببیند که شراب‌های کارخانه‌ایِ "غیر مقدسِ" اینجا چه سرخوش‌ای ایجاد می‌کنند! چه رخوتی و پیوستگی‌ای در لذت! و هیچ از شراب وطنی (که آن هم همیشه با شک و مخفی‌کاری و هراس جا می‌افتد یا خریداری می‌شود) کم ندارند. Kelletanza, Spanian Retwein, Rosenwalzer, Cabernet Sauv و Hotwein با طعم دارچین....با آن رنگ قرمز...."قداست" صفت مزخرفی است که از شوق و ذوقِ یک چیز "خوب" به آن نسبت می‌دهیم.

| Permanent Link

© Sereshk 2005 - Powered for Blogger by Blogger Templates