پارازیت
این سفر نیز چون سفر 2 هفتهی گذشتهام ماهیتی پارازیتی دارد. پارازیتی در متن یکنواخت، حسابشده، و دقیق اما نامطمئن زندگی روزانهام. به هر حال اینبار نیز به علت گرفتن مرخصی و رفتن "نابهنگام" به سفر باید از 20-40 هزار تومان از حقوقام بگذرم که میگذرم!
گهگداری در این سفرها هوس نوشتن سفرنامه میکنم، مانند آن سفرنامه مفصل حدودا 100 برگی که سال گذشته در مسافرت به خوزستان نوشته بودم: عاری از سفر و سراسر تماشا، بازیابی، بازگشت و انکسار در/از گذشته. چیزی که محو شده است آینده است نه حافظه و خاطرات. در سفرها بیشتر به دنبال یافتن معنیای به واسطه تطابق با گذشته یا همان دانستههایم (معلوماتم) هستم تا در جستجوی معنایی صرفا "سفری" و مبتنی بر "نوزادگی". سفر برای من "باززادگی" است نه "نوزادگی". بنابر این است که سفر بیشتر از "جذابیت" حاصل از "دیدن و یادگیری"، "دلهره" برایم دارد.
در بیایان و نیمه شب: میانهی راه که اتوبوس برای صرفاندن (همان مصدر اجباری از فعل صرف کردن) شام توقف کرده است میتوانم برآوردی بهتر از مسافت داشته باشم. برآوردی مبتنی بر "فاصله" و نه "سرعت". "سرعت" آنچنان که بودریار در "آمریکا" (هوشنمدانه و خلاقانه) مینویسد "نقطهی محو شدن ابژه و مرز پیشی گرفتن معلول بر علت است. درجهی صفر علت". اما در اینجا "فاصله" نقطه بازنگری به علت و ظهور چندباره، گسسته و چندوجهی ابژه است. اما "سفر" بیشتر، از "حرکت" (که ارتباطی گسستناپذیر با سرعت دارد) منشاء میگیرد تا از "فاصله". و این بیشتر نگرانم میکند.
در میانه راه: بیابان و سوز سرمای دی ماه. تاریکی بیپایان شب و چراغهای رقصانِ این رستوران (؟) سرراهی (همان بینراهی خودمان). سرم را به بالا که بچرخانم، آسمان یکنواخت و بیانتهای شب را میبینم که با ستارههای فراوان و سر-در-کارِخود به ما گوئی چندان توجهی ندارند. لحظهای در شگفتِ اخترشناسانه انسان غرق میشود. به فول آنتوان دوسنتگزوپری (در "زمین انسانها") حالا که پردهها و مزاحمتهای جزئیات کسلکننده شغل و کار کنار میرود میتوانم روح اخترشناس را ببینم که در وجودم متجلی میشود (یا برعکس: وجودم را که در تنِ اخترشناسانه تجلی مییابد). اول از همه مریخ با آن رنگ سرخاش: برادر زمینام شاید. بعد سحابی شکارچی (جبار) و سگاش. حدود سحابی حلقه را نیز مییابم (در این آسمان بیآلودگی نوری و بی آلایندههای معلق چیزی هاله مانند دیده میشود). در افق جنوبی، شباهنگ (شعرای یمانی) را با آن فروغ همیشگیای و فراواناش مییابم! خوشهی پروین، واضحتر از گذشته با آن هفت ستارهی جادوئیاش که از گذشههای بسیار بسیار دور (کودکیام) با من بوده....و ماه...روح اخترشناس جان گرفته است و با ولعی تمام آسمان را نظاره میکند: بیچاره او در آسمان پر از گند و کثافت تهران با آن همه آلودگیهای نوریاش چیزی نمییافت که غریزهاش را سیراب کند، حتی رغبت نمیکرد از پشت شیشه نیمنگاهی به آسمان بیاندازد.
صداهای تند و زنندهی موسیقی (؟) اخترشناس را فراری میکند و نشانهشناسام سر بر میآورد. اخترشناس، کامگرفته یا ناگرفته باید برود. سر میگردانم و دکهی کوچک اما پر نور کنار رستوران را با آن صدای وحشتناک بلندِ موسیقیاش مییابم. روی مقوایی به درشتی نوشته: "CD تصویری سگی که با چشمان گریان وارد حرم حضرت امام رضا (ع) شد، موجود است" و آن طرفتر "ماست موسیر و چیپس موجود است" و آن طرفتر "سیگار موجود است" و آن طرفتر خود فروشنده "موجود" است (همان یعنی "وجود دارد"). در آن سفرنامهی سفر خوزستانام، هنگام تماشا و بازدید شهرِ خرمشهر، هنگام در معرضِ خرمشهر قرار گرفتن، نوشتاری داشتم اینگونه: شهر، ساختمانهایش، در و دیوارش، رودخانهاش، لنجاش، مردماش، تناش تجسد تمام و کمال جنگزدگی است. نمود کامل عبور و اتراق همیشگی جنگ است. با این حال روی دیواری که سوراخ سوراخ است پارچهنوشتهای شگفتانگیز دیده میشود: "با باز کردن حساب پسانداز در بانک ملی، علاوه بر شرکت در امری حسنه، از جوایز بیشمار قرعهکشی بهرهمند شوید" و آن طرفتر روی بیلبوردی بزرگ که ابعادش، نمای در حال ویران شدن ساختمان پشتاش را از چشم پنهان میکند نوشته شده است: "پیروی از ولایت فقیه و دفاع از اسلام وظیفهی الهی و همیشگی ماست" و آن طرفتر روی یک بیلبورد دیگر: "لوازم زندگی دوو برای آسایش شما"...فردی که خانه ندارد یا خانهاش هر لحظه در شرف ویرانی است لوازم خانگی دوو یا جوایز بانک یا اجر معنوی حساب پسانداز را کجایش بگذارد؟ کسی که تا آخر عمر بار جنگ و عواقب آن را بر دوش خود میکشد و هیچ راهی از آن ندارد، دفاع از اسلام و تبعیت از ولی فقیه برایش چه جائی دارد؟ دین و سرمایهداری هر دو به یک اندازه از حماقت انسان استفاده میکنند. هر دو به یک اندازه انسان را استعمار میکنند و هر دو دقیقا در جائی ظهور مییابند که انسان نیازمند چیز دیگری است (شاید مثلا همدردی و یا همفکری) و هر دو در داشتن چنین کارکردی یکسان هستند (هرچند که در معنی متفاوت باشند). هر دو یک اندازه دیووس هستند! حالا در این کوره بیابان نیز ظهور توأمان دین و سرمایهداری مدرن دیده میشود: سگی که در حرم امام گریهکنان وارد شده و شما که برای دیدن تصاویری تا به این حد معنوی و دینی، باید CDPlayer داشته باشید! این، نقطهی تجلی کارکرد این دو به عنوان دو ابزار یا دو نهاد یا دو روش زیستن است. حضور دوگانهای نه چندان جدائیپذیر که در اینجا به درستی ماهیت خود را آشکار کردهاند. اتفاقا در این مورد است که بدون توجه به خاص بودناش میتوان راجع به ماهیت آن دو اندیشید و عمیقا تشابهاتشان را (که اتفاقی آشکار شده است) دریافت.
کمی راه رفتن تا لب جاده و شنیدن موسیقی جاده، با آن تم بیعیب و نقص کلاسیکاش که خوشبختانه هنوز چندان مدرن و تهی نشده: فراز (آغاز، درآمد)، گاهان (جریان، روایت، اوج)، فرود (پایان، نشست): جاده همیشه برایم به نوعی تداعیگر موسیقی بوده است، یا بر عکس؟ موسیقی جاده (به نقل از یکی از دوستان) با آن تِم به شدت فرمیک و زیباشناسیکاش همیشه جذابیتی خاص و دلپذیر برایم داشته است، مخصوصا در سفر (که نوع زمینیاش با جاده ارتباطی جدائی ناپذبر دارد). موسیقی جاده، حضور محسوس ابهام، تردید، هراس و در عین حال لذتی وصف ناشدنی از "ساکن" بودن است: موسیقی جاده چرا اینگونه است؟ (این هم برای تمرین و نرمش فکری!!)
به آن کنارتر، تقریبا پشت ساختمان رستوران سرراهی میروم و به تصویری (Image) به شدت "منظرهای (Scenic)" مینگرم. درختی کهنسال با شاخ و برگ خالی از برگ. در سوز سرما با آشیانه کلاغاناش بر شاخه. و گربهی آرام کامیون خاموش زیرش لمیده. بیماری دیگر من علاوه بر دیداری بودن نشانهشناسیک زبان، عکاسانه بودن تصویری هر منظرهای است. تمایلی به چنین مناظری ندارم. عکس منظره، صرفا دیدنی است حتی اگر عکاسی شده باشد. با این حال زیر لب آرام میگویم: "لعنت به این زندگی، به این من، به این محیط، چرا نباید چنین منظرهای تبدیل به یک عکس بشود؟ رولان بارت در "اتاق روشن" مینویسد: منظره در عکس باید زیستنی باشد، نه دیدنی. لعنت به این... منظره را رها میکنم و دوربین عکاسی چشمم را میگردانم به سویی دیگر.
به صف (؟) مردان بیرون رستوران میپیوندم، میلی به غذا خوردن ندارم. با ولع سیگار را دود میکنم و به والتر بنیامین در "خیابان یکطرفه" میاندیشم: ایرادی که به زندگی مرد مجرد میتوان گرفت این است که تنها غذا میخورد...تنها غذا خوردن نه به خاطر اینکه با کسی گفتگو نمیکند به این دلیل که امکان تقسیم غذایش را با کسی ندارد، قابل ایراد گرفتن است...و بودریار در "آمریکا":...اما غمانگیزترین چیزی که در آمریکا، در نیویرک وجود دارد این است که مردم در ملاء عام غذایشان را به تنهایی میخورند...و به خودم میاندیشم: تا کنون که 2 سال از کار کردن در شرکت و 5 سال از تحصیل در دانشگاهام گذشته نشده که غذایم را حتی در کنار کسی بخورم...تنها...مجرد...غمانگیز...و اینجا نیز در صف بیروننشینان رستوران ایستادهام و در سرما تماشاگر خودم و بیرون هستم. من بیش از همیشه تنهایم (بی هیچ غصه و غمی که همین دقیقا فاجعهآفرین است).
به اتوبوس کناری نگاه میکنم که مقصدش را درشت روی تابلو نوشته و پشت شیشه جلوئی به تماشا گذاشته: سراب.