<body>

سرشک

وقتی که خود را باز یافتم، دیدم تمام جاده ها از من آغاز میشوند. 

Wednesday, March 08, 2006

12:17 PM - شعر - مؤلف

1-
آرام و خیره
برمی‌دارد قدم از قدم
و می‌پاید که نربایدش
برشِ نیم‌روز این سایه‌ی تیره
بر بستر بویناکِ علفهای تَر
می‌ساید چهره
آرام آرام...جمع می‌شود و کم
در رَحِم چمنزار
چون کفشدوزکی برزخ
می‌خزد غمبار
به خواب درختانِ سایه‌سار

ناآرام، خسته، عمیق
نه کفشدوزک است و
نه جنینِ زهدانِ چمنزار
نه هیچ و
نه کاشف مرزهای ناپایدار
او تنها، تنهائی‌اش را
عمیق‌تر می‌شود.
2-
انسان تنها
آرام می‌نشیند
بر تارکِ یخ‌زده‌ی صندلی
و بر حروف سربیِ این کُره
می‌فشارد یکی یکی انگشت

انسان تنها،
می‌خزد آرام
و می‌ساید صورتش را
بر سردی دیوار
به زبریِ فرش
به خُنکای خیسِ بالش
انسان تنها
سرافکنده، شرمسار
غمگین، خشمناک
و مرجع تمام حس‌های دنیاست!
و هر چیزی، هر جائی
نسبتی غمگِنانه و مرموز با او دارد.

نه روزی خدایی بوده
و نه انسانی
نه شبی, نه ستاره‌ای, نه آفتابی
نه هراسی از مرگ و
نه هیچ نشانی از حیات

برهوت انسانِ تنها
تجسمِ ابدیت و خاموشی مرگ است.
تنهائی انسان
تجسدِ تقلیل‌ناپذیریِ مرگ است.
3-
محل پیوندهای همگی نابالغ
و نارسیده چیده
عبورهای بی‌واسطه و
بی‌دلیلِ هر شهاب‌سنگ و هر آذرخش
امتداد هوسناکِ آغوش‌های یکطرفه
بوسه‌های بی‌لب
و طنین هراس‌انگیز و رعب‌آورِ غریزه‌ی آن جانور:
سکوت در سکوت

سایش دندان بر دندان
لرزش بی‌وقفه‌ی شانه
سر، سینه، پستان...

هراس هویت‌های هزار تکه‌ی آن جانورِ مؤمن:
سرابِ آشیانه در جنگلِ حیات.

تنها همین؛
تنهائیِ انسان.
-------------

دیگر حقیقتاً نمی‌توان شاعری کرد و شاعر ماند، این هم، که قرار بود دفترچه‌ای شود مختصِ "تنهائی انسان" یادگار گذشته‌های بسیار دور بود، تقدیم به محسن عزیز.


Post a Comment

© Sereshk 2005 - Powered for Blogger by Blogger Templates