<body>

سرشک

وقتی که خود را باز یافتم، دیدم تمام جاده ها از من آغاز میشوند. 

Saturday, April 29, 2006

6:27 PM - نوشتار - مؤلف

On Party


هر چه فكر مي‌كنم، نمي‌توانم به پارتي بگويم "مهماني" يا مثلاً "شب‌نشيني" يا... تنها واژه‌ي درست همان پارتي است كه ملغمه‌اي است از رقص، گپ و گفت، انواع تنقلات (چيپس، پفك و ...)، پذيرائي شام به سبك اروپائي شده، مشروب و سيگار، بوسه‌هاي خصوصي و ... و اين، نوع بخصوصي از دور هم جمع شدن است كه معادلش را در اروپا نيز ديده بودم: بدون والدين (ما آزاديم!)، بدون گذشته (تقريباً همه دعوت اند)، بدون خاطره (بي‌خيال باش! همين امشبه!) و براي آنان كه اين "تريپي" هستند. مانند مجلس خواستگاري، مردان و زنان خاص خودش را دارد؛ زبان، پذيرائي‌ و قوانين بازيِ خاص خودش را دارد. من با اين واژه نوعي غريبگي حس مي‌كنم: به راحتي، چرا كه زبان مجلس را درك نمي‌كنم: همين!

از تفريحات دسته‌جمعي ملول مي‌شوم همچنان كه از ورزش‌ها و بازي‌هاي دسته‌جمعي؛ هيچگاه به فوتبال علاقه‌اي نداشتم، در عوض به تنهائي آتش سوزاندن را هميشه دوست داشته‌ام؛ مانند به تنهائي كوهنوردي را. فكر نمي‌كنم ملول شدنم ربطي به اين داشته باشد كه چيزي را كه مي‌خواستم، نمي‌توانم در اين نوع فعاليت‌ها پيدا مي‌كنم (چه اينكه مدتهاست كه خواسته‌هايم با دقت، از تعداد انگشتان يك دست تجاوز نمي‌كنند)؛ بلكه بيشتر به اين دليل است كه چيزي را گم مي‌كنم: هميشه هراس اين را داشته‌ام كه چيزي، چيز با ارزشي را گم كنم. در پارتي من كودكم را (و نه كودكي‌ام را) يكسره گم مي‌كنم و از دست مي‌دهم. در پارتي (كه بازنماينده‌ي تمام عيار يك تفريح دسته جمعي است) كودك‌ام دچار هراس مي‌شود و فرار مي‌كند. او مرا تنها مي‌گذارد و به اجبار خودش نيز تنها مي‌ماند: اين ملولم مي‌كند. معني اين حرف اين نيست كه من آدمي اجتماعي نيستم بلكه اين است كه من از فرط اجتماعي بودن (كه در ذات تجربه‌ي انضمامي حيات انساني ما وجود دارد) خودم دچار هراس مي‌شوم و خود را در آن غرق مي‌بينم.

داغ: مايه‌كوبي
خال‌هاي يك بدن، اگرچه مختص همان بدن است اما بسيار به ندرت مشخصه‌ي يك "تن" مي‌توانند باشند، مگر آن‌هائي كه "قابل نمايش" نباشند. از زماني كه پرنوگرافي به صورت يك صنعت با ابعاد وسيع رو به فوران گذاشت، از وقتي كه زيبائي تبديل به كالائي شد كه براي ارائه‌ي آن (براي مشتري پيدا كردن) رسانه به بازنمائي تمام جزئيات خود در نزديك‌ترين نماي ممكن پرداخت، از زماني كه ديگر "تن" مهم نبود و "بدن" و از آن فراتر "جزئيات بدن" مهم شد (چه زماني بوده؟! مطمئناً منظور اين نيست كه زماني بوده كه قبل از آن اين مصاديق وجود نداشته؛ چه اينكه اينها "حادثه" يا "معلول" نيستند كه در سير تاريخي علت و معلوليِ يكطرفه‌ي ساده‌لوحانه "رخ" داده باشند: ديالكتيك آنها، با هم‌‌نهادهايي چون سرمايه‌داري و ... سنتز شان را رقم زده است پس بهتر است آنها را "پديدار" بنامم و نه "رخداد") بعد از آن رخدادها (بعد از فكر كردن به آنها) است كه "خال"‌هاي يك بدن، ديگر جذبه‌ي شگفت‌انگيزي ندارند: اين خال‌ها مي‌توانند بر روي بدن همه وجود داشته باشند، متعلق به همه باشند (و هيچ كس صاحب آن نيست): وقتي كه براي زيبائي بر روي صورت و در جاهاي خاصي با عمل جراحي خال "مي‌كارند" و يا از خال‌هاي مصنوعي استفاده مي‌كنند ديگر خال نمي‌تواند شناسه‌ي خاصي باشد كه با ديدن آن، به نوعي عضوي و بدني را بازمي‌شناسي و تني و خاطره‌اي را بازمي‌سازي...آن خالِ قهوه‌ايِ كوچكِ كنار پستانِ چپ...آن يكي كه روي شكم كمي پائين‌تر از ناف بود...روي انگشت سبابه‌ي راست وقتي كه دست‌ات را مي‌گرفتم خال هميشه بود...آن خال كوچك قرمز رنگ بين دو انگشت كوچك پاي راست....مگر اينكه خال‌هائي باشند كه نتوان بازنمائي‌شان كرد (مثل همين‌ها كه گفتم)...همين است كه در پارتي، خال‌ها توجه‌ام را جلب نمي‌كنند، چه اينكه اگر قرار بود "ارائه" نشوند، "پوشانده" مي‌شدند و اگر "زشت" بودند، زدوده مي‌شدند...پس به ديده‌ شدن‌شان شك دارم....زيبائي‌شناسي خاص خود را دارند كه بسيار تهي است....اما بر روي بازوهاي برهنه‌ي دختراني كه شاداب و با هيجان طوري مي‌رقصند كه پستان‌هاي بالغ، باسن خوش‌ فرم، كم باريك و "قشنگ"، و دستان كشيده و ظريف خود را ارائه كنند، چيزي هست كه مرا مجذوب خود مي‌كند: جاي واكسيناسيون! دايره‌اي كج و كوله و نسبتاً عميق كه نشان از واكسيوناسيون در دوران كودكي مي‌دهد(بيشتر آبله، براي آنها كه بيش از 25-30 سال عمر كرده‌اند)...نشانه‌اي از خيلي چيزها: اينكه زماني ما كودكاني بوده‌ايم كه چون بره مايه‌كوبي مي‌شديم، داغي كه دولت (بيمارستان، نظام بهداشت همگاني) بر ما گذاشته است، نشاني كه زيبا نيست و در عين حال به راحتي نمي‌توان مخفي اش كرد...ما را ياد دوران كودكي مان مي‌اندازد؟!!! دوراني كه شايد هيچگاه از روي آگاهي نتوانيم به "ياد" بياوريم...ياد پدر و مادري كه ما به بيمارستان برده‌اند (و حالا در پارتي وجودشان نفي مي‌شود) مي‌افتيم...و مؤكد سيستمِ پزشكي به عنوان يك اسطوره (ترس‌هائي نمادين از بيماري‌هائي ناشناخته و عجيب و خطرناك، مصرف دارو....تا سر حد مرگ و جنون...آنچنان كه بودريار در "در سايه اكثريت‌هاي خاموش" از آن ياد مي‌كند)...ما اكثريت‌هاي خاموشِ سربريده و مايه‌كوبي شده در سايه خويش، در پارتي، جاي عميق واكسن‌ها را ناديده مي‌گيريم...اما من نمي‌توانم از آن چشم بپوشم...مانند عكس‌هاي كدر و تارِ دوران كودكي مادرم...اين برايم يك پونكتوم بسيار بسيار عميق و با معنا است (به روش رولان بارت در "اتاق روشن").

و اما يك سوال مسخره: آيا پشت در اين خانه (فاصله‌ي پارتي تا كوچه، تنها يك درگاه است)، آنجا كه تاريك است و پر از آشغال و گربه و ... كودكان ما احساس غربت نخواهند كرد و ما گم نخواهيم شد؟


Post a Comment

© Sereshk 2005 - Powered for Blogger by Blogger Templates