خونه كوچولو
....
نميدانم در من چه ميگذرد. اين گراني مرا به زمين بسته حال آنكه جاذبة مغناطيسي آن همه ستاره را بالاي سرم دارم. سنگيني ديگري مرا به خود ميآورد. وزن خود را احساس ميكنم كه مرا به سوي اين همه چيزها باز ميگرداند. رؤياهاي من از اين تلماسهها و اين ماه و آنچه در پيرامون من است واقعي ترند. لطف شگفتانگيز خانه در آن نيست كه ما را پناه ميدهد و گرم ميكند و بنايش از آن ماست. بلكه در آن است كه ذخيرة خاطرات شيرين را كم كم در ما برجا گذاشته است. در آن است كه در اعماق دل ما اين كوه تاريك را پديد ميآورد كه رؤياها همچون آب چشمه از آن جاري ميشوند. (آنتوان دوسنت اگزوپري، زمين انسانها، ترجمهي سروش حبيبي)
بينِ راه گلابدره و كلكچال، از هياهوي جنگل و آدمها كه اندكي دور ميشوي و نيز غار افلاطون (به تعبير من!) را پشت سر كه ميگذاري ميرسي به اين سنگ كه من در آنجا هر وقت كه گذرم افتاده، دقيقهاي را دراز كشيدهام...اين يك "خونه كوچولو" براي ام است...جاهائي وجود دارند در اين دنيا كه احساس ميكنيم جائي بسيار خصوصي، بسيار عزيز و مرموز هستند. جاهائي كه شايد حتي در معرض ديد همگان باشند اما آن جاها ما احساس در "خانه بودن" را ميكنيم. حريمي امن، پر از خاطرات، محلي براي رها كردن قوهي تخيل تا هر كجا كه ميخواهد برود. بچهاي را در خاطر دارم كه زير يك ميز فلزي كوچك كه در كنج اتاق خواب يكي از اقوام بود "خانه كوچولوئي" داشت كه هرگاه به مهماني پيش آن خويشاوند ميرفتند، به سرعت زيرِ آن ميخزيد و براي خودش همه چيز ميآفريد...همبازي، نقش، بازي.. و .رؤياهاي اش را...هنوز خوب به ياد دارم...آن بچه زير آن ميز چه زندگيها كه ميكرد...
و اين "خونه كوچولو" از آن جهت "كوچولو" ست كه فقط و فقط يك نفر را در خود ميپذيرد...فقط و فقط رؤياها در آن شكل ميگيرند..(.تصور يك روياي دستهجمعي (و حتي دو نفره) بسيار ابلهانه است و در بهترين حالت ميشود چيزي شبيه به برنامهريزيهايي براي دستيابي به موفقيت...)
رؤياهائي كه "بالغ" و "والد" جرات و شهامت متصور شدن اش را ندارند و فقط از همان "كودك" بر ميآيد
نميدانم در من چه ميگذرد. اين گراني مرا به زمين بسته حال آنكه جاذبة مغناطيسي آن همه ستاره را بالاي سرم دارم. سنگيني ديگري مرا به خود ميآورد. وزن خود را احساس ميكنم كه مرا به سوي اين همه چيزها باز ميگرداند. رؤياهاي من از اين تلماسهها و اين ماه و آنچه در پيرامون من است واقعي ترند. لطف شگفتانگيز خانه در آن نيست كه ما را پناه ميدهد و گرم ميكند و بنايش از آن ماست. بلكه در آن است كه ذخيرة خاطرات شيرين را كم كم در ما برجا گذاشته است. در آن است كه در اعماق دل ما اين كوه تاريك را پديد ميآورد كه رؤياها همچون آب چشمه از آن جاري ميشوند. (آنتوان دوسنت اگزوپري، زمين انسانها، ترجمهي سروش حبيبي)
بينِ راه گلابدره و كلكچال، از هياهوي جنگل و آدمها كه اندكي دور ميشوي و نيز غار افلاطون (به تعبير من!) را پشت سر كه ميگذاري ميرسي به اين سنگ كه من در آنجا هر وقت كه گذرم افتاده، دقيقهاي را دراز كشيدهام...اين يك "خونه كوچولو" براي ام است...جاهائي وجود دارند در اين دنيا كه احساس ميكنيم جائي بسيار خصوصي، بسيار عزيز و مرموز هستند. جاهائي كه شايد حتي در معرض ديد همگان باشند اما آن جاها ما احساس در "خانه بودن" را ميكنيم. حريمي امن، پر از خاطرات، محلي براي رها كردن قوهي تخيل تا هر كجا كه ميخواهد برود. بچهاي را در خاطر دارم كه زير يك ميز فلزي كوچك كه در كنج اتاق خواب يكي از اقوام بود "خانه كوچولوئي" داشت كه هرگاه به مهماني پيش آن خويشاوند ميرفتند، به سرعت زيرِ آن ميخزيد و براي خودش همه چيز ميآفريد...همبازي، نقش، بازي.. و .رؤياهاي اش را...هنوز خوب به ياد دارم...آن بچه زير آن ميز چه زندگيها كه ميكرد...
و اين "خونه كوچولو" از آن جهت "كوچولو" ست كه فقط و فقط يك نفر را در خود ميپذيرد...فقط و فقط رؤياها در آن شكل ميگيرند..(.تصور يك روياي دستهجمعي (و حتي دو نفره) بسيار ابلهانه است و در بهترين حالت ميشود چيزي شبيه به برنامهريزيهايي براي دستيابي به موفقيت...)
رؤياهائي كه "بالغ" و "والد" جرات و شهامت متصور شدن اش را ندارند و فقط از همان "كودك" بر ميآيد
..."خونه كوچولو"ها مكاني نيستند كه مالك اش باشي، امكان رؤيايي هستند كه به آن تعلق داري.
said...
nemitoonam chera ax ro bebinam?
said...