به مادرم!
كسي كه بخواهد «بيعدالتيها»ي ارتباط را بپذيرد، كسي كه همچنان با ملايمت، مهربانانه، بدون آن كه پاسخي بشنود، سخن بگويد، به مهارتي عظيم نياز دارد: مهارت مادر (1)
و من ميدانم كه تو هرگز اين نوشتار را نخواهي خواهد، و هرگز به فكرت هم نخواهد رسيد كه من نوشتاري اينچنين براي تو آماده كرده و در بطريِ اين وبلاگ (سرشك) انداخته و به درياي بيكرانِ هزار ساحلِ سايبرنت اش سپرده ام. و من هرگز انتظار پاسخي از تو را ندارم، هرگز. و اين مهارت را (اگر كه در مورد تو داشته باشم) مديون و مرهون تو هستم، مادرم!. و اين عشق مادرانه را از چه كسي جز تو ميتوانستم بياموزم. اين مهربانانه، ملايم و پذيرنده بودن را (اگر كه باشم).
مادرم! تو شايد درك كني كه چه شادي انبوهي مرا فرا ميگيرد، وقتي كه بعد از كار، بعد از مدتي دور بودن، بعد از هر دورهي غافل بودن از تو، تو را ميبوسم. و من از شادي و خوشي پر ميشوم وقتي من را ميبوسي. بوي تو براي من عزيزترين بوها ست. بوي تن تو، كه من هميشه و هميشه در پي اش خواهم بود. بوي تن تو، كه من را در شعفي كودكانه و بندهگونه (در برابر خداي قدرتمند خود) فرو ميبرد. شنيدن صداي تو، هميشه من را شوق زده و ديوانه ميكند: صدايي زيبا و آشنا و عزيز. صدايي گيرا براي من.
مادرم، در پس تمام قهر و آشتي و كلنجار و داد و فرياد و تلخيها، در پس تمام روزهاي دوري، من عاشقانه تو را دوست دارم. عشقي كه هرگز و هرگز تكرار نخواهد شد. عشقي بين من و تو، كه ديگري را راهي در آن نيست. من عاشقانه تو را دوست دارم، فراوان و زيبا.
وقتي كه به تو فكر ميكنم، سرشار از شادي و غم ميشوم. شادي براي اينكه تو، هستي، تو مادر عزيز و زيباي من، و غم به اين دليل كه روزي من تو را از دست خواهم داد، روزي تلخ و زشت و نا اميد كننده. و من نميدانم آن روز چه ميشود و من چه خواهم كرد و سعي ميكنم به آن فكر نكنم.
اين يك واقعيت است كه واژهي "مادر" براي من يعني "مادرم" و من هيچگاه نميتوانم از يك "مادر" به عنوان يك نوع يا نمونه يا كلي (به قول منطقدانها) ياد كنم. تو آنگونه كه يكتا و بيمانند هستي كه باقي مادران دنيا را من نميتوانم درك كنم جز با انديشيدن به تو. من "مادر" را با تو ميشناسم و آن را تو ميدانم....آه كه نميتوانم چيزي را كه احساس ميكنم به درستي بيان كنم و اين يعني شكست من!
مادرم، دوست دارم آرزوهايت را برآورده كنم، دوست دارم، دوست ات داشته باشم، دوستم داشته باشي. دوست دارم در كنارت باشم و تو را ستايش كنم. دوست دارم خوش و خرم و سلامت باشي. دوست دارم خوش باشي و خوش زندگي كني. دوست دارم آرام و سلامت باشي. دوست دارم، باشي.
اين عشق پرستشگرانه، ديگر ناياب شده و كمتر ديده ميشود، حتي تو نيز هرگز اين كلمات را از من نخواهي نشيد، اما اين يك ارتباط فرزند-مادر انه است: من تو را ميپرستم و تو هرگز نخواهي دانست!
مادرم، من نميتوانم دربارهي عشق تو به خودم، حتي كلمهاي بگويم. بگويم كه چگونه و با چه دردي من را زاييدي، بزرگم كردي، تيمارم داشتي، تربيت ام كردي، آموزشم دادي، سلامتم داشتي، نگرانم شدي، كمكم كردي....تمام حرفهايي كه بزنم، چيزي حقير و مسخره بيشتر نخواهد بود...اين عشق تو (به من) گفتني نيست، همانطور كه انديشيدني هم نيست چرا كه هرگاه كه فكر ميكنم، غرق در عظمت و شكوه آن ميشوم: من تاب فكر كردن به آن را ندارم. تو فردي هستي، فراي تصور و ادراك من و من تنها ميتوانم عاشق تو باشم...با همهي تلخيها و سختيها و نقصانها در رابطهمان. گاهي فكر ميكنم كه از فرط دوست داشتن تو در مرز جنون قرار گرفته ام...
مادرم، عزيزِ بيهمتاي نازنين زيباي خوشبو و لطيف ام، من دوستت دارم، دوستت دارم، فراوان و زيبا و خوب.
كسي كه بخواهد «بيعدالتيها»ي ارتباط را بپذيرد، كسي كه همچنان با ملايمت، مهربانانه، بدون آن كه پاسخي بشنود، سخن بگويد، به مهارتي عظيم نياز دارد: مهارت مادر (1)
و من ميدانم كه تو هرگز اين نوشتار را نخواهي خواهد، و هرگز به فكرت هم نخواهد رسيد كه من نوشتاري اينچنين براي تو آماده كرده و در بطريِ اين وبلاگ (سرشك) انداخته و به درياي بيكرانِ هزار ساحلِ سايبرنت اش سپرده ام. و من هرگز انتظار پاسخي از تو را ندارم، هرگز. و اين مهارت را (اگر كه در مورد تو داشته باشم) مديون و مرهون تو هستم، مادرم!. و اين عشق مادرانه را از چه كسي جز تو ميتوانستم بياموزم. اين مهربانانه، ملايم و پذيرنده بودن را (اگر كه باشم).
مادرم! تو شايد درك كني كه چه شادي انبوهي مرا فرا ميگيرد، وقتي كه بعد از كار، بعد از مدتي دور بودن، بعد از هر دورهي غافل بودن از تو، تو را ميبوسم. و من از شادي و خوشي پر ميشوم وقتي من را ميبوسي. بوي تو براي من عزيزترين بوها ست. بوي تن تو، كه من هميشه و هميشه در پي اش خواهم بود. بوي تن تو، كه من را در شعفي كودكانه و بندهگونه (در برابر خداي قدرتمند خود) فرو ميبرد. شنيدن صداي تو، هميشه من را شوق زده و ديوانه ميكند: صدايي زيبا و آشنا و عزيز. صدايي گيرا براي من.
مادرم، در پس تمام قهر و آشتي و كلنجار و داد و فرياد و تلخيها، در پس تمام روزهاي دوري، من عاشقانه تو را دوست دارم. عشقي كه هرگز و هرگز تكرار نخواهد شد. عشقي بين من و تو، كه ديگري را راهي در آن نيست. من عاشقانه تو را دوست دارم، فراوان و زيبا.
وقتي كه به تو فكر ميكنم، سرشار از شادي و غم ميشوم. شادي براي اينكه تو، هستي، تو مادر عزيز و زيباي من، و غم به اين دليل كه روزي من تو را از دست خواهم داد، روزي تلخ و زشت و نا اميد كننده. و من نميدانم آن روز چه ميشود و من چه خواهم كرد و سعي ميكنم به آن فكر نكنم.
اين يك واقعيت است كه واژهي "مادر" براي من يعني "مادرم" و من هيچگاه نميتوانم از يك "مادر" به عنوان يك نوع يا نمونه يا كلي (به قول منطقدانها) ياد كنم. تو آنگونه كه يكتا و بيمانند هستي كه باقي مادران دنيا را من نميتوانم درك كنم جز با انديشيدن به تو. من "مادر" را با تو ميشناسم و آن را تو ميدانم....آه كه نميتوانم چيزي را كه احساس ميكنم به درستي بيان كنم و اين يعني شكست من!
مادرم، دوست دارم آرزوهايت را برآورده كنم، دوست دارم، دوست ات داشته باشم، دوستم داشته باشي. دوست دارم در كنارت باشم و تو را ستايش كنم. دوست دارم خوش و خرم و سلامت باشي. دوست دارم خوش باشي و خوش زندگي كني. دوست دارم آرام و سلامت باشي. دوست دارم، باشي.
اين عشق پرستشگرانه، ديگر ناياب شده و كمتر ديده ميشود، حتي تو نيز هرگز اين كلمات را از من نخواهي نشيد، اما اين يك ارتباط فرزند-مادر انه است: من تو را ميپرستم و تو هرگز نخواهي دانست!
مادرم، من نميتوانم دربارهي عشق تو به خودم، حتي كلمهاي بگويم. بگويم كه چگونه و با چه دردي من را زاييدي، بزرگم كردي، تيمارم داشتي، تربيت ام كردي، آموزشم دادي، سلامتم داشتي، نگرانم شدي، كمكم كردي....تمام حرفهايي كه بزنم، چيزي حقير و مسخره بيشتر نخواهد بود...اين عشق تو (به من) گفتني نيست، همانطور كه انديشيدني هم نيست چرا كه هرگاه كه فكر ميكنم، غرق در عظمت و شكوه آن ميشوم: من تاب فكر كردن به آن را ندارم. تو فردي هستي، فراي تصور و ادراك من و من تنها ميتوانم عاشق تو باشم...با همهي تلخيها و سختيها و نقصانها در رابطهمان. گاهي فكر ميكنم كه از فرط دوست داشتن تو در مرز جنون قرار گرفته ام...
مادرم، عزيزِ بيهمتاي نازنين زيباي خوشبو و لطيف ام، من دوستت دارم، دوستت دارم، فراوان و زيبا و خوب.
--------------
1- رولان بارت، سخن عاشق - گزين گويه ها، ترجمه پيام يزدانجو، نشر مركز، تهران، 1383.
3 comments:
پسر قبیله said...
به گمانم مادر من هم این مهارت را خوب خوب دارد
said...
خيلي خوب بود....به خاطر اين عشق و اين بزرگمنشيت تبريكات بنده رو پذيرا باش......خوشبحال مامان به خاطر اين دوستي و عشق....
said...
چقدر عاشقانه بود!
زیبا.
ورای ادراک عمومی.
بقول رویایی:
مادر که می میرد...دیگر نمی میرد
عمرشان طولانی باد