<body>

سرشک

وقتی که خود را باز یافتم، دیدم تمام جاده ها از من آغاز میشوند. 

Friday, November 23, 2007

10:29 AM - مؤلف - مؤلف

اندکی، گاهی، عمیق
اين 40-50 روز که گذشت, خيلي چيزها بر من گذشت. مرگ, سفر, جراحت, مهرباني و پرستاري, اضطراب, کار, پدر, و تنهايي.
پدربزرگ مرد. مردي که من همه عمر از او قويتر و پرتلاش‌تر و کاري‌تر نديده بودم. او که فکر مي‌کردم حداقل 20-30 سال ديگر زندگي خواهد کرد. سر پا بود و استوار. کار مي‌کرد. در يک آن احساس شکم‌درد کرد و راهي بيمارستان شد و يک ماه نشد که مرد. از سرطان کبدي که طي چهار سال تقريبا تمام اندام‌هايش را از بين برده و او همچنان استوار و کاري و بي‌ اينکه به پزشک مراجعه کند, گذراند تا تمام شد و مرد. يادآوري جزئيات, مخصوصاً درباره‌ي مرگ هميشه جزرآور است و من را در فضاي اسطوره‌اي-رمانتيکي قرار مي‌دهد که به سختي مي‌توانم از آن بيرون بيايم يا حتي عبور کنم. شايد براي همين است که مي‌بايست به زندگي, به تجربه‌ي زنده و گاهي زننده هستي رجوع کرد. پدر بزرگ براي من, در ناخودآگاه ام, خداي زندگي بود. حالا که پدر بزرگ مرده, در واقع من يک قدم بزرگ به مرگ نزديک‌تر شده ام: و اين بزرگترين نوستالژي هستي من است: مرگ! پدربزرگ که مرد, قطعه‌اي از من, از گذشته و حال و آينده‌ام مرد. يک فاميل, يک آشنا, يک دوست, يک دشمن, يک همخون يعني قطعه‌اي انکارناپذير از انسان, مخصوصاً مني که هزار تکه ام و هر تکه ام از جايي و در هر جايي (که بوده ام) تکه‌اي ازم باقي مانده و رشد مي‌کند. به هر حال اين زنگ خطري است براي من که در آينده‌اي (اميدوارم تا حد ممکن دور) پدر و مادر ام را نيز از دست مي‌دهم و نيز خودم...فکر کردن به مرگ, به اين چيز کثيف و (خيلي اوقات) دوست‌ناداشتني, مسخ ام مي‌کند.
پدربزرگ لااقل در جمع فرزندانش, در مرکز حلقه‌ي آنان مرد. امري که در جوامع غربي, با اين تلاش مستمر ارگان‌هاي دولتي و خصوصي براي پاستوريزه کردن صورت و مفهوم مرگ, کمتر ديده مي‌شود. در ايران نيز نه به چنين دليلي (که اصلاً و اصولاً هيچگاه دولت يا ارگان خصوصي حرفه‌اي نداشته‌ايم که دغدغه‌اي به جز گذاشتن کلاه بر سر همه داشته باشد) که به دليل کم توجه‌اي احمقانه افراد به همديگر و نيز به بزرگترها اين چنين صحنه‌هايي نادر است.
به قبرستان نصفي (روستاي پدري و مادري ام) مي‌رويم و پدر بزرگ را, آفتاب نزده, به خاک مي‌سپاريم و خود را به ادامه‌ي زندگي, تا چرخه‌ي طبيعت و اجتماع خودش برخي چيزها را راست و ريست کند. اما من نمي‌توانم, دو چيز را در آن خاک‌سپاري معمولي و غم‌زده فراموش کنم: اول پدر خودم را که هنگام گذاشتن پدرش در گودال, در آخرين لحظه, پاي جنازه را گرفته بود و شايد مي‌خواست با کشيدن آن به سمت خودش آخرين تماس‌ها را با پدرش حفظ کند. راستش دلم بدجوري شور افتاد و سوخت از تنهايي جديد پدرم. دوم طلوع خورشيد بود که همزمان با ريختن آخرين بيل‌هاي خاک بر روي قبر بود: هواي پاييزي و پاک نصفي, با آن نسيم و باد کوهستاني هميشگي‌اش و آن شعاع‌هاي نوراني خورشيد که اتفاقاً نويد بخش زندگي نبود, که نويد بخش فرسايش بي‌انقطاع ما در زمان بود.
مرگ در من, نشانه‌هاي خود را يافته است.
کتاب «تنهايي دم مرگ» نوربرت الياس (ترجمه ا. مهرگان و ن. صالحي) را نيز خواندم و از کنجکاوي و واکاوي الياس که توانسته بود فارق از اسطوره‌ي مرگ به ابعاد اجتماعي انزواي محتضران در عصر حاضر بپردازد لذت بردم.

اين دوره که همراه شد با جر خوردگي نه چندان سطحي دستم, و نزديکي بسيار هراس انگيزم با ناتواني حرکتي يا حتي مرگ به شيوه‌اي کاملاً مسخره و زپرتي (والبته پرستاري صميمانه و مهربانانه و همسرانه شباهنگ ام) و نيز با مرگ يکي ديگر از آشنايان ام (آن هم به شيوه‌اي کاملاً زپرتي و مسخره يعني تصادف جاده‌اي), و همچنين آبروريزي رييس جمهور احمق و بيشعور کشورم در دانشگاه آمريکايي (احتمالاً به دستور سرور اقتدارطلب و استبداد طلب امت مسلمان ايران), دهن‌کجي رييس جمهور روسيه که صدها سال اين ملت و وطن را چپاول کردند و هنوز هم مي‌کنند, و کم شدن سهم کشورم از درياچه‌ي گران‌بهاي خزر, دوره‌اي تلخ و اندوه آلود و غم‌زده بود. دوراني لبريز از خاطرات کودکي, نوستالژي‌هاي خود-پرداخته, غم‌خوري‌هاي نهاني, درد کشيدن‌هاي آشکار, شرمساري تاريخي و البته نفرت‌ورزي که هرگز از خاطرم نمي‌رود.
اما, البته روزگار بهتري در پيش مي‌آوريم!
خوش باشيد.


Post a Comment

© Sereshk 2005 - Powered for Blogger by Blogger Templates