Friday, December 14, 2007
10:12 AM - نوشتار - مؤلف
گوزيدن با سر!
1- روزنامهي مجعول و دروغپرداز کيهان سرمقالهاي را روز سهشنبه 20 آذر 86 به قلم استاد دروغ و تهمت (شريعتمداري) چاپ کرد که ميتوان گفت در نوع خود حاوي تمام انواع تهمتها و دروغپردازيها و مظلومنماييهاي متعارف کيهان بود. اصولاً تمام نوشتههاي شريعتمداري همين طور اند. في حد ذاته اين نوشته ارزش نقد چنداني براي من نداشت تا اينکه در آن نام کسي را خواندم که برايم عزيز و دوستداشتني و بسيار محترم بود: غلامحسين ساعدي! بله! کيهان در آن سرمقاله آسمان و ريسمان ناجوري بافته و کل تاريخ را به گونهاي وارونه کرده که آدم توهم ميکند که شايد در سرزميني ديگر و زمان و روزگاران ديگري ميزيسته که آن همه وقايع را به تازگي ميبيند و ميشنود. در آن سرمقاله طبق معمول شريعتمداري فلکهي گه مغز خود را باز کرده و به زمين و زمان تهمت جاسوسي و خيانت زده که يکي از آنها دکتر غلامحسين ساعدي است. نام ايشان دو بار در نوشته ظاهر شده و همين باعث خشم بيش از اندازهي من شد. نکتهي اساسي دروغپردازي و جعل تاريخ توسط کيهان در اين است که مينويسد:
«...نگاهي به برخي از روزنامه هاي زنجيره اي دوران اصلاحات بيندازيد. رد پاي بسياري از عوامل آمريكا در فاز نظامي را به وضوح مي بينيد، تروريست هاي آدمكش و مزدوران ارتش بعث، حالا در لباس دموكرات و آزاديخواه و ضد خشونت! به ميدان آمده اند، منوچهر هزارخاني، بابك اميرخسروي، محسن حيدريان، باقرزاده، فريدون گيلاني، ميرزاآقا عسكر ماني، غلامحسين ساعدي، نجف دريابندري،....»
هه!هه! هه! بعله! يعني شريعتمداري حتي به روي خودش هم نياورده که غلامحسين ساعدي سال 1364 فوت کرده و آن موقع که وي درباره سياست, دربارهي تاريخ مشروطه, دربارهي سلطهي امپراتوري امپرياليسم, دربارهي فقر و جهل و دستنگي و دلتنگي مردم مينوشته و بسياري از آنها را در مطب خود به رايگان معاينه ميکرده و پول دارو آنها را نيز ميپرداخته, جناب شريعتمداري در پشت پدرش هم نبوده هنوز(البته معلوم نيست کدام پدرش)! يعني آن موقع همين شريعتمداري ابله و مريدان و دار و دستهاش هنوز نميدانستند که دولت چيست و اصلاحات چيست تا بخواهند ننگ آن را بر سر نام کسي بزند که (به نظر خيلي از اهل فن) بزرگترين نمايشنامهنويس معاصر ايران است و هنوز که نوشتههايش را ميخواني درد مستقيم و مهلکي تمام جانت را فرا ميگيرد: درد جهل و فقر مردم اين سرزمين! عزیزی که با زبان و روایت بینظیر خود بسیار از تاریکیهای تاریخ معاصر را با تکیه بر روشنایی انسانی خویش روشن کرد. بزرگی که از درد مردم, درد میکشید.
آقاي شريعتمداري! اگر حرامزاده هستي, اگر دروغ و تهمت جز لاينفک زبانات است, اگر مادرت ادب و فرهنگ یادت نداده, اگر تاريخ را وارونه به حلق انتران مريد و کشته و مردهات ميکني, اگر به گوزین با سر علاقهمندی, بدان که جوابي در خور هم وجود دارد تا بر سرت کوفته شود!
2- خوب شد که ديکتاتوري چاوس (يا چاوز؟!) راي نياورد و مردم توانستند از به وجود آمدن قانوني يک ديکتاتوري جلوگيري کنند. علاوه بر تبريک به مردم دموکرات آن سرزمين بدبخت و فقير, يک بيلاخ بزرگ و آبدار هم حوالهي کيهان و عليالخصوص شريعتمداري ميکنم که اين همه قبل از انتخابات آويزان کير و خايهي چاوز بودند و حالا چيزي براي گفتن (و البته برای مالاندن) ندارند!
3- گويا چين در زمانهي امروز به نوعي در حال جايگزين شدن با روسيهي تزاري دوران قاجار است: امتيازات ريز و درشتي که مخفيانه يا آشکاري بواسطهي قراردادهاي جديدي به آنها ميدهيم, بعيد ميدانم که ننگشان از گلستان و ترکمنچاي کمتر باشد...متاسفانه وطن عزيزم را ميبينم که هر کوننشور عوضياي با خيانت اين دولتمردان کثافت به غارت ميبرند....اي دريغ!
Labels: politics
Friday, November 23, 2007
10:29 AM - مؤلف - مؤلف
اندکی، گاهی، عمیق
اين 40-50 روز که گذشت, خيلي چيزها بر من گذشت. مرگ, سفر, جراحت, مهرباني و پرستاري, اضطراب, کار, پدر, و تنهايي.
پدربزرگ مرد. مردي که من همه عمر از او قويتر و پرتلاشتر و کاريتر نديده بودم. او که فکر ميکردم حداقل 20-30 سال ديگر زندگي خواهد کرد. سر پا بود و استوار. کار ميکرد. در يک آن احساس شکمدرد کرد و راهي بيمارستان شد و يک ماه نشد که مرد. از سرطان کبدي که طي چهار سال تقريبا تمام اندامهايش را از بين برده و او همچنان استوار و کاري و بي اينکه به پزشک مراجعه کند, گذراند تا تمام شد و مرد. يادآوري جزئيات, مخصوصاً دربارهي مرگ هميشه جزرآور است و من را در فضاي اسطورهاي-رمانتيکي قرار ميدهد که به سختي ميتوانم از آن بيرون بيايم يا حتي عبور کنم. شايد براي همين است که ميبايست به زندگي, به تجربهي زنده و گاهي زننده هستي رجوع کرد. پدر بزرگ براي من, در ناخودآگاه ام, خداي زندگي بود. حالا که پدر بزرگ مرده, در واقع من يک قدم بزرگ به مرگ نزديکتر شده ام: و اين بزرگترين نوستالژي هستي من است: مرگ! پدربزرگ که مرد, قطعهاي از من, از گذشته و حال و آيندهام مرد. يک فاميل, يک آشنا, يک دوست, يک دشمن, يک همخون يعني قطعهاي انکارناپذير از انسان, مخصوصاً مني که هزار تکه ام و هر تکه ام از جايي و در هر جايي (که بوده ام) تکهاي ازم باقي مانده و رشد ميکند. به هر حال اين زنگ خطري است براي من که در آيندهاي (اميدوارم تا حد ممکن دور) پدر و مادر ام را نيز از دست ميدهم و نيز خودم...فکر کردن به مرگ, به اين چيز کثيف و (خيلي اوقات) دوستناداشتني, مسخ ام ميکند.
پدربزرگ لااقل در جمع فرزندانش, در مرکز حلقهي آنان مرد. امري که در جوامع غربي, با اين تلاش مستمر ارگانهاي دولتي و خصوصي براي پاستوريزه کردن صورت و مفهوم مرگ, کمتر ديده ميشود. در ايران نيز نه به چنين دليلي (که اصلاً و اصولاً هيچگاه دولت يا ارگان خصوصي حرفهاي نداشتهايم که دغدغهاي به جز گذاشتن کلاه بر سر همه داشته باشد) که به دليل کم توجهاي احمقانه افراد به همديگر و نيز به بزرگترها اين چنين صحنههايي نادر است.
به قبرستان نصفي (روستاي پدري و مادري ام) ميرويم و پدر بزرگ را, آفتاب نزده, به خاک ميسپاريم و خود را به ادامهي زندگي, تا چرخهي طبيعت و اجتماع خودش برخي چيزها را راست و ريست کند. اما من نميتوانم, دو چيز را در آن خاکسپاري معمولي و غمزده فراموش کنم: اول پدر خودم را که هنگام گذاشتن پدرش در گودال, در آخرين لحظه, پاي جنازه را گرفته بود و شايد ميخواست با کشيدن آن به سمت خودش آخرين تماسها را با پدرش حفظ کند. راستش دلم بدجوري شور افتاد و سوخت از تنهايي جديد پدرم. دوم طلوع خورشيد بود که همزمان با ريختن آخرين بيلهاي خاک بر روي قبر بود: هواي پاييزي و پاک نصفي, با آن نسيم و باد کوهستاني هميشگياش و آن شعاعهاي نوراني خورشيد که اتفاقاً نويد بخش زندگي نبود, که نويد بخش فرسايش بيانقطاع ما در زمان بود.
مرگ در من, نشانههاي خود را يافته است.
کتاب «تنهايي دم مرگ» نوربرت الياس (ترجمه ا. مهرگان و ن. صالحي) را نيز خواندم و از کنجکاوي و واکاوي الياس که توانسته بود فارق از اسطورهي مرگ به ابعاد اجتماعي انزواي محتضران در عصر حاضر بپردازد لذت بردم.
اين دوره که همراه شد با جر خوردگي نه چندان سطحي دستم, و نزديکي بسيار هراس انگيزم با ناتواني حرکتي يا حتي مرگ به شيوهاي کاملاً مسخره و زپرتي (والبته پرستاري صميمانه و مهربانانه و همسرانه شباهنگ ام) و نيز با مرگ يکي ديگر از آشنايان ام (آن هم به شيوهاي کاملاً زپرتي و مسخره يعني تصادف جادهاي), و همچنين آبروريزي رييس جمهور احمق و بيشعور کشورم در دانشگاه آمريکايي (احتمالاً به دستور سرور اقتدارطلب و استبداد طلب امت مسلمان ايران), دهنکجي رييس جمهور روسيه که صدها سال اين ملت و وطن را چپاول کردند و هنوز هم ميکنند, و کم شدن سهم کشورم از درياچهي گرانبهاي خزر, دورهاي تلخ و اندوه آلود و غمزده بود. دوراني لبريز از خاطرات کودکي, نوستالژيهاي خود-پرداخته, غمخوريهاي نهاني, درد کشيدنهاي آشکار, شرمساري تاريخي و البته نفرتورزي که هرگز از خاطرم نميرود.
اما, البته روزگار بهتري در پيش ميآوريم!
خوش باشيد.
Monday, September 10, 2007
11:16 AM - مؤلف - مؤلف
بخشي از يك نامه
دستهايم را در تاريكي دراز ميكنم. انگشتانم كشيده و حساس و در جستجو هستند. آنچه كه احساس ميكنم سرانگشتان توست كه آنها هم دراز شده چيزي را جستجو ميكنند، در تاريكي. تو را به سوي خودم، نه، خودم را به سوي تو ميكشم و تو نيز خودت را به سوي من. اولين چيز بوي توست كه هميشه، من را زنده ميكرده. نفسهاي تو را بر پوست گردنم حس ميكنم. در آغوش بودن، در آغوش گرفتن، احساس نزديكي با ديگرياي است كه ميتواند (اين احساس) قدمي براي تحول جهان و خودت باشد: منشاء بيشتر افكار هنري و فلسفي: ديگري. حالا دست در دست تو ميروم به ديدار دنيا، به جنگ و شك و ترديد، به تماشاي زيباييها. چه حرفها كه نميشود زد و آنچنان كه (ويتگنشتاين) ميگويد: بهتر است در اين مورد سكوت مطلق اختيار كرد.
پيمانهام را به پيمانهات كه ميزنم، آماده ميشوم براي نبردي تن به تن. نبردي با خويش و بيخويشي! نبردي با زمان و مكان. تن به تن...نگاه كه ميكنم تو را در وراي پيمانه ميبينم كه نشستهاي و پاهاي (به نظر من) زيبايت را جمع كردهاي زير لباست: نگاهم ميكني و چشمانت دارد ميرود. در سالگرد پيمانمان نشستهايم و به روزهاي گذشته و روزگار در پيش ميانديشيم: اما اين پيمانه و آن نگاهها و آن دستهاي به تمنا دراز شده و آن پاهاي زيبا، و خويش من، نويد حالي را ميدهد كه نقدتر از همه چيز و لغزندهتر از يقين ماست. و اين يعني همآغوشي!
من و تو استاد آيينگذاري براي خودمان شدهايم: در هر سالگرد پيمان ميرويم و يك عكس يادگاري ميگيريم در همان عكاسخانهاي كه اول بار رفته بوديم؛ يك نامه مينويسم براي هم ديگر (تا در كنار نامههاي بيشمار ديگري كه به هم نوشتهايم، طرحي شايد دقيق(تر) از زندگي خودمان باشد)، و يك پيمانه از شرابي كه خودم و خودت با شور و اشتياق فراوان انداختهايم مينوشيم. اين آيين را با احترام و دقت و ظرافت خاصي در خلوت دو نفرهمان هر سال از نو ميسازيم و تكراري ابدي ميكنيم.
اين يك سال، نه خوب بود و نه بد، بلكه پر بود. پر از خاطره، تلخي، شيريني، سفر، تلاش، نا اميدي، شهوت، ناموفقيت و رضايت. اين يك سال پر بود و آرزويم پر بودن سالهاي پيش رويمان است: با خوشي! سرخوشي! يك سرخوشي ابدي! دوست ندارم اين همه جزييات و اين همه ظرافت (واقعيت) يك سال گذشته را در يك كلمهي (خوب) خلاصه كنم كه اگر كنم ظلم كرده ام و حماقت. اين يك سال پر بود و شايد نامهها، عكسها، طرحها، يادگاريها، لباسها، غذاها، بوها و ... همه و همه در كنار هم موفق به بازآفريني وجهي از آن شوند كه تبلور آن هم جز در هنر ممكن نخواهد بود: ما هنرمند زندگي خودمان خواهيم شد.
به عكسهايي كه ميخواهم از تو بگيريم فكر ميكنم: تو خوابيدهاي و پتو تا زير چانهات آمده، اتاق را نور گرگ و ميش صبحگاهي، خاكستري-آبي كرده، و اگر كمي صبر كنم باريكهاي از نور بر روي موهاي سياهت خواهد رسد، و آن لحظه من ميتوانم شليك كنم و تو (وخودم) را در يك برش آني، جاودانه بازنمايي كنم.
خوش باشي، شباهنگ ام!
Sunday, September 02, 2007
1:06 PM - نوشتار - مؤلف
1- تشكر و قداراني بسيار هيجانانگيز و شگفتآور احمدينژاد از لوريس چكناواريان بعد از تماشاي «سمفوني رسول عشق و اميد» ميتواند حامل يك نكتهي جالب باشد: شايد با ساختن نمايش اعترافات هاله اسفندياري و كيان تاجبخش و رامين جهانبگلو (با آن دكوراسيون آراسته و بطري آب معدني و آرامش در تكلم!) تب اصولگرايان استبدادخواه براي به سيخ كشيدن عوامل «انقلاب مخملي» فعلاً فروكش كرده باشد چرا كه جناب لوريس چكناواريان توسط روزنامهي فخيمهي «جمهوري اسلامي» در صدر انقلابيون مخملي معرفي شده بود و هشدارها قبلاً به همه داده شده بود. اينكه احمدينژاد و همپالگيهايش از چكناواريان تشكر (آن هم با گرمي فراوان) ميكنند نشان از حواسپرتي او ندارد بلكه (شايد) ميخواهد به دستاندر كاران هنر و فرهنگ گوشزد كند كه اگر شما هم آن چه را كه ما ميخواهيم انجام دهيد، هوايتان را داريم! بله! اين تشكر در واقع روي ديگر همان سكهاي است كه آن طرف اش نشان از شكنجه و زندان و تهمت و قتل كساني دارد كه نخواستند (يا نتوانستند) آن كاري را بكنند كه جمهوري اسلامي ميخواست. البته بگذريم از فيگور جداً مضحك احمدينژاد در حال گوش كردن يك سمفوني! به نظر من مهمتر از پرداختن به عمل چكناواريان به عنوان يك هنرمند حكومتي (؟)، انديشيدن و تحليل كردن رفتار فعلي احمدينژاديها بعد از نشست بغداد ميباشد كه خيلي چيزها را تغير داده!
لينكها:
× اعترافات مخملي (جمهور)
× قدرداني رييس جمهور از سازندگان «سمفوني رسول عشق و اميد» (فارس)
× گزارش تصويري حظور رييس جمهور در كنسرت رسول عشق و اميد (فارس)
2- اينكه چكناواريان يك هنرمند «نان به نرخ روز خور» است يا از سر زرنگي و رندي است كه اينچنين خايههاي حكومت را مالش ميدهد را من نميدانم اما به هر حال چيزي كه فعلاً عيان است استفاده از منابع عظيم مالي دولت در بخش هنر توسط ايشان ميباشد كه در اين فقدان بودجهي شديد و فقر مديريتي و شعوري هنر در دولت چندان دلچسب «مستقل»ها نيست، اما به هر حال بايد انتظار كشيد و قضاوت را اندكي به بعد معوق كرد.
لينكها:
× لوريس چکنواريان ؛ آهنگسازی از جنس حکومت! (راز نو)
× خو كردن به فرومايگي (ايران پرس نيوز)
3- جالب است كه فرداي نشست آمريكا و ايران در بغداد، البرادعي در كره سخن از حق قانوني ايران براي استفاده از انرژي هستهاي ميزند و از حركات مثبت آن تقدير ميكند. بعد از چند وقت حماس در فلسطين عملاً از سياست و اجتماع به ناگهان طرد ميشود، بعد از چند ماه نيز آژانس گزارش اتمي مثبتي دربارهي فعاليتهاي هستهاي ايران ميدهد! من البته آدم خوشبيني نيستم، اما انصافاً ميتوان وقايع اخير را دنبال كرد و به كل قضيه مشكوك نبود؟!!!!
4- الحق كه «ايران» با آن مطالب مزخرف و چرند و آن كاغذ مكانيكال نيمهروغنياش در حد يك «گوزنامه» هم نيست. پدر سگ حتي به درد شيشه پاك كردن هم نميخورد.
5- خانه جديد را، با نعنا خشك و فلفل سياه آسياب نشده و پردههاي رنگين و موسيقي هميشه جاري و شام و نهار زوجپز و آبگوشت و الكل و مقاله و درس، به استقبال فرداها ميروم!
6- به تفرش كه سفر كرده بودم، به يادماندنيترين و مهمترين خاطرهام (در كنار آتش و همنوشي تا صبح) ديدار از قبر پرفسور حسابي بود. در كوچهاي باريك و بسيار ساده و معمولي، درست وسط كوچه، ساختمان اش بدون هيچ ابهت و ويژگي خاصي جز اينكه پرفسور خودش آن را از چنگ تخريب توسط حكومت رهانيد و بازسازي كرد (آرامگاه خانوادگيشان بوده)...اندكي انديشيدن دربارهي اين مرد بزرگ انسان را به رنجش از خودش واميدارد. او چشم و چراغ مفاخر كنوني ايران بود و من احساس كوچكي خاصي (شايد در حد يك شاگرد) در برابر نام او ميكنم. و از شنيدن مصائبي كه حكومتهاي ايران بر او آوردند احساس شرم و نفرت! فردا پانزدهمين سالروز درگذشت پدر بسيار از علوم نوين ايران، پرفسور حسابي عزيز است. يادش گرامي و نامش پايدار. ما وامدار چنين انسان هايي، خواهيم ماند.
Labels: art, our home, politics
Sunday, August 19, 2007
10:59 AM - مؤلف - مؤلف
1- چند وقتي بود كه Blogger اجازه ورود من را نميداد و كلي بازي در ميآورد؛ من هم چندان پا پي نشده بودم تا مشكل را رفع كنم كه بعد از چند هفته اتفاقاً ديدم كه درست شده، اين مدت هم گشادي و خستگي حاصل از كارهاي بسيار بسيار حجيم و فراوان و متنوع مانع از نوشتن در سرشك شد، كه خب! اهميتي ندارد.
2- بعد از ديدن «تجارت» و «ضيافت» و «سلطان» و «مرسدس» و «فرياد» جداً تصميم گرفته بودم كه وقت و پولم را نه براي ديدن فيلمهاي كيميايي تلف كنم و نه براي خواندن مطالبي مرتبط با آن و نقد و حرف و حديثها...اما براي تفريح و با اين امتياز كه بليط رايگان سينما در اختيار داشتيم براي ديدن «رييس» آخرين ساختهي كيميايي به سينما رفتيم كه انصافاً از پشيمانتر از سگ پاسوخته شدم. داستاني بدون روايت، ميزان سنهايي بي حساب و كتاب و تخمي، فيلنامهاي به شدت ضعيف و كليشهاي، ديالوگهايي بسيار بسيار موجز و بي سر و ته و .... و مهمتر از همه فيلم هيچ منطقي نداشت تا دلت را به آن خوش كني. اين دقيقاً همانطور كه در تيتراژ ابتدايي و پاياني نيز نوشته بود «فيلمِ مسعود كيميايي» بود و نه «فيلمي از مسعود كيميايي» و به جرات ميتوان گفت كه از «قيصر» به بعد كيميايي «فيلمِ خودش» را ساخته (به جز «سرب» و «اعتراض» و شايد «خاك» و «سفر سنگ»)...شخصيتهاي قهرمان كوتولهاي كه اتفاقاً قانون را خود وضع و اجرا ميكنند و اتفاقاً همگي بسيار قوي هيكل و با ابهت و «مرد» هستند...فيلمهايي كه بايد تماشايش را در قهوهخانه انجام داد و نه در سالن سينما...باري...كيميايي به نظر من ارزش نقد كردن ندارد زيرا از 1348 به بعد تقريباً ثابت مانده و هي خودش را (و در فيلمهاي اخيرش پسرش كه بويي از بازيگري نبرده را) در شاتهايي با بزرگترين ابعاد به تماشاچي حقنه ميكند و از طرفي جرياني كه كيميايي به راه انداخته (با شروع ساخت سريِ «قيصر») بسيار بايد مورد توجه و نقد قرار گيرد تا نقاط ضعف آن آشكار شده و اين همه سرمايهي فكري و هنري بيش از اين هرز نرود. فيلمهاي كيميايي اكثراً در حد فيلم بچه دبيرستانيها يا آنها كه در حال و هواي بلوغ جنسي و جسمي هستند باقي مانده و هيچ تحرك و تغير و رشدي نداشته است. به هر حال من يك تقاضاي شفاف و كاملاً واضح از جناب آقاي قيصر (قيصر)، رضا (رضا موتوري)، سهراب (فرياد)، ، سلطان (سلطان)، پدر سياوش (تجارت)، اسفنديار (مرسدس)، رضا (حكم) و رضا و سيامك و آن رضاي ديگر (رييس) دارم و آن اينكه با ساختن «فيلم خودت» اينقدر تماشاچي را به دام بلاهت خودت نيانداز...دورهي تو به سر آمده، همانطور كه دورهي سينماي بدون منطق و روايت و قانون و فن بايد به سر بيايد و جرياني كه تو ساختي محكوم به فنا ست (به بدترين شكل) حتي اگر روز به روز بر تعداد بچه دبيرستانيهاي تازه بالغ افزوده شود.
3- در اين مملكت روزگاري بود كه با چماق تو سر ما ميزدند و هيچي نميگفتند و تو هم جرات بيان چيزي را نداشتي، بعد دورهاي بود كه با گرز تو سر ما ميزدند و ميگفتند زور داريم و زور ميگيم، مشكلي داري؟ بعد هم دورهاي شده كه قانون تصويب ميكنند تا خودت با استفاده از حقوق شهروندي بيايي و با چماق و گرز و باتون بر فرق سرت كوفته شود. اين يعني دموكراسي ايراني! البته بعد از اين دورهي آخر كه گفتم، دموكراسي احمدينژادي وارد شد كه در آن نه به صورت قانوني كه به صورت كاملاً شرعي و تقديري بايد خودت بروي و چماق را بر سر و صورت خودت بزني و اتفاقاً در اين دوره خبري از ضارب هم نيست!!! ماجراي «سنتوري» عزيز هم در دورهي دموكراسي احمدينژادي واقع شده. بسيار متأسفم كه فيلمي ارزشمند و زيبا (علي سنتوري) از كارگرداني به غايت هنرمند و انديشمند و خوش بيان و خوشفكر (مهرجويي) با داشتن پروانه نمايش توقيف ميشود و به جاي آن فيلمي مزخرف از كارگرداني مزخرفتر به اكران در ميآيد. براي داريوش مهرجويي عزيز با آن فيلمهاي يكي زيباتر از ديگرياش آرزوي خوشي و سلامتي ميكنم و اميدوارم از اين مهلكهي جانكاه و اعصاب خورد كن چندان گزندي نبيند.
4- چند شب است كه با معدهي خالي، مينشينم تنها و چند گيلاس مشروب سنگين مينوشم. كف اتاق مينشينم و در سكوت و تنهايي ميگذارم همه چيز همانطور پيش برود كه ميخواهد...ميگذارم ذهنم كم كم خاطرات و آرزوها و خواستهها و جنگ و جدالها را رسوب دهد و جز بازي با تخيلات چيزي برايش (برايم) نماند....مثل شناور شدن بر روي آب ميماند....مثل غوطهور شدن در آب. اين اولين باري نيست كه به سلامتي خودم مينوشم. تنها نوشيدن چيزي شبيه به تنها كوه رفتن است.
5- خيلي مختصر: دارم نقل مكان ميكنم به خانهي جديدمان: به خانهي من و شباهنگ! خانهاي كه حقيقتا ذره ذرهاش را از تلاش و كوشش و دوستي و صداقت خودمان ساخته و پرداخته ميكنيم! چيزهايم را بستهبندي كرده ام، اكثرش كتاب است و لباس. به قفسهي خالي كتابهايم كه نگاه ميكنم دلم ميگيرد، دلم براي خانه، براي قفسههاي كتابهايم، براي تخت خوابم، براي فرش اتاقم براي خاكهاي روي وسايلم، براي جاي چيزهايم، براي خاطراتم تنگ ميشود. دلم براي مادرم، پدرم، خواهرانم، بسيار بسيار تنگ و ناخوش ميشود: هر جا كه وصلي باشد، حتماً قطعي هم هست. مهم درك ما از موقعيتها و زيستن در آنها ست. شكايت داشتن يا نداشتن مهم نيست، مهم درك ما از موقعيتها و خودمان است.
6- براي تبرك و خوش يمني خانه جديدمان ميخواهم شراب انگوري دبشي بياندازم و بگذارم سالهاي سال بماند و در سالگرد ازدواجمان هر سال يك گيلاس كوچك از آن بنوشيم. ميخواهم آن شراب چون خاطرات ما و خود ما كهنهتر و كهنهتر شده و سال به سال سنگين و سنگينتر شود، ميخواهم آن شراب با ما پير شود...ميخواهم رسوب لرد آن شراب چون رسوبهاي ذهنيمان در طي سالها، مستي و سرخوشي و آرامشي ژرف برايمان به بار آورد. اعتراف ميكنم كه من انساني معتقد و خيالبافم.
7- حذف شد تا بعد!
8- (كاملاً بيربط) اين يك آزمايش ذهني انيشتيني نيست: اگر يك دختر كه كون گنده و در اصطلاح ضايعي دارد (و اتفاقاً به هيچ وجه هم نميخواهد كه اين واقعيت را قبول كند و اگر هم حتي صميمانه اين مورد را گوشزد كني بسيار ناراحت شده و ممكن است عشق ناب (!) اش به شما را فراموش ميكند) با پسري بسيار بسيار ساده و معمولي و اندكي چلغوز كه اتفاقاً او هم كون بسيار گنده (اصطلاحاً سه دهنه كون) و ضايعي دارد صاحب فرزند حلال يا حرام زاده شوند نتيجه چه خواهد بود جز فرزندي كه...بگذريم! اما همانطور كه گفتم اين قضيه يك آزمايش ذهني از نوع انيشتيني نبود، بلكه يك امر كاملاً واقعي و زنده بوده كه امروزه براي بسياري، خنده دار مينمايد. براي آنها كه ظاهر واژگان را ميپرستند بگويم كه اين يك «امر انضمامي» است!!!
9- الان وقت عاشقي در درهي «وزباد» است، الان در آنجا انبوهي از گلهاي خشك زيبا زمين برهنه را پوشش دادهاند و باد....باد...باد....كه همچنان ميوزد و تو را با خود به هوا و زمان و زمان ميكوبد و ميبرد از خود...اين فصل و ماه نبايد گلابدره و وزباد و كلكچال را از دست داد، البته پنجشنبهها و نه جمعههاي شلوغ و كثيف!
Sunday, May 27, 2007
10:26 PM - نوشتار - مؤلف
توحش قانوني
آنچه كه اين روزها از اخبار مشخص است وجود توحش و خشونت بسيار زياد عليه اقشار خاصي از جامعه است. سر گرز اين خشونت و توحش ملاج چند قشر را بيشتر از همه هدف ضربههاي مرگآور قرار داده است: 1- دانشجويان، 2- بانوان، 3- معلمان و 4- كارگران. در مورد معلمان ميتوان اينطور گفت كه به هدف استيضاح محمود فرشيدي (وزير آموزش و پرورش كابينهي احمدي نژاد) و براي بيان خواستههاي كمينهي خود، معلمان بسياري اعتراض و اعتصاب كردند كه قبل از استيضاح تعدادي دستگير شدند و بسياري نيز با حملهي نيروهاي دولتي (بيشتر نيروي انتظامي) آسيبهاي فيزيكي ديدند. پس از بينتيجه ماندن استيضاح كه با ترفندهاي هيات رييسه و در راس آنها باهنر، و نيز با حمايتهاي عوامفريبانهي احمدينژاد محقق شد، فرشيدي با نيروهاي دستنشانده اش كه وزارتخانه را قرق خود كرده اند به شكار معلمان معترض پرداخته و انتقامگيري را از فرداي جلسهي استيضاح شروع كردند.
در مورد بانوان وضع اندكي متفاوت است: بانوان كشور تقريباً هيچ صنف مشخص و معيني را تشكيل نميدهند، يا به بيان ديگر "زن بودن" يك حرفه نيست و همين امر سبب ميشود تمام فعاليتها در اين زمينه اگر پراكنده و غير منسجم نباشد (كه هست) به راحتي و به بهانهي "غير قانوني" بودن محو شود. در اين زمينه استفاده از نيروهاي زن پليس (كه اكثراً افرادي قلچماغ و بي منطق و عقدهاي هستند) به راحتي دهان تمام معترضان به خشونت عليه زنان را بسته است هر چند كه اين امر بهانهاي بيش نبود. به هر حال وقايع اخير در نوع برخورد با بانوان معموليِ شهروند كه "بايد" از حقوق شهروندي برخوردار باشند و به خاطر مسالهي حجاب به دردسر نيافتند نشان داد كه نيروي انتظامي كه به نظر من بيشتر يك وسيله است (يك وسيلهي قانوني براي قانوني كردن توحش و تجاوز) از هيچ خشونت و توحشي ابا ندارد، حتي در مورد مادر و فرزند! البته اين چيز جديدي نيست و نمونههايي از آن را در بسيار موارد از انقلاب 57 تا كنون ديدهايم. من حقيقتاً متاسفم از فجايعي كه به نام "امنيت اجتماعي" اتفاق ميافتد: كتك زدن زنان در ميدان هفت تير و ريختن خون افراد بيگناه و بيپناه، تجاوز به دو دختر در مشهد و كرج توسط افراد نيروي انتظامي، ايجاد رعب و وحشت و اندوه در دل شهروندان، و فاسد و فاحشه شمردن همهي دختران و زناني كه حق دارند و ميتوانند در انتخاب حجاب آزاد باشند...من حقيقتاً متاسفم كه چنين توحشي به صورت كاملاً آزاد و قانوني در ايران جريان دارد و بسيار اندوهگينام از اينكه فاشيستها و تجاوزگران و استبدادگراني وجود دارند كه اينها را تشويق و ترويج ميكنند و چونان بيماران ساديست از اين شكنجهي آشكار و قانوني و وحشيانه لذت ميبرند...من از ايراني بودن خودم متاسفم....
باري، در مورد دانشجويان وضع بسيار ناگوارتر و مضحكتر است: همهي قطعات پازل در حال جور شدن هستند، پازلي كه كليد حل آن اگر انقلاب فرهنگي جديدي نباشد، 18 تير ديگري خواهد بود. در يكي دو ماه اخير سناريوهايي نسبتاً مؤثر بر روي صحنه رفت كه يكي پس از ديگري سبب ايجاد ناامني و تشويش و ترس در دل دانشجويان شده است: ماجراي هاجر سليمي نمين (مربوط به استاد زرين كلك)، چاپ و نشر اكاذيب خندهآور در چهار نشريهي پلي تكنيكي و جلوگيري از راي گيري آزاد انجمن اسلامي در دانشگاه علامه.
نگاه دقيقتر در اين امور نشان ميدهد كه در دو واقعهي اول بسيج مهمترين نقش را در ايجاد شلوغيها بازي ميكرده در حاليكه در واقعهي سوم حراست دانشگاه علامه و در راس آنها، رييس حراست (فتحي) مستقيماً وارد عمل شده و با دزديدن صندوقهاي راي و كتك زدن دانشجويان و ريختن خون چند دختر و پسر دانشجو سعي در ايجاد محيطي كاملاً ترسآور و خفقانزا كرده است. موضوع اين است كه گويا استراتژي بسيج همانطور كه از شعارهاي اخيرشان نيز پيداست مبني بر كنارهگيري از اعمال خشونت است و اين در حالي است كه عدم خشونت با دكترين بسيج تناقضي آشكار دارد. آتش كينه و نفرت و سادو-مازوخيستوارگيِ بسيجيان (و تمام گروههاي فشار) صرفاً با گفتگو و بحث و منطق و قانون فروكش نميشود، چاقو و قمه و چماق و خون ريختن از نان شب هم براي آنها واجبتر است (حتي اگر خون ديگران نشد، خون خودشان). در واقع هيچ اعتقادي از همان ابتداي انقلاب 57 نيز به گفتگو و متعاقباً "حقوق انساني" وجود نداشت و كل استخوانبندي اين نظام بر مبناي كشتن جوانان عزيزي و ميانسالان قويدل و پيران آب ديدهاي بود كه هركدام ميتوانست نمونهاي ممتاز از زندگي اجتماعي و انساني را براي ما به ارمغان بياورند...
حال بسيج تشنگي خود به خون شهروندان و انسانها را به دست نيروي انتظامي و حراست دانشگاه كه قانوني و داراي مجوز براي توحش هستند فرو مينشاند. اين چرخش استراتژي كه البته ريشه در فعاليتها و امور چند سال گذشته دارد، زنگ خطر بسيار آشكار و مهمي است براي انسانهايي كه به آزادي ميانديشند و در راستاي تحقق آن گام برميدارند. بايد توجه داشت كه كشت و كشتار و ضرب و شتم و ريختن آبروي افراد و تجاوز و دزدي اگر قانوني باشد (توسط نهادي دولتي و قانوني انجام شود) به راحتي قابل اعتراض نيست. البته اينها به معني شورشيگري و آنارشيستگري نيست (كه بعضي اوقات تنها راه علاج همينها هستند) بلكه آزادانديشان براي موفقيت در نبرد با اين استراتژي ميتوانند اولاً بايد در حركات و رفتار خود نهايت دقت را به كارگيرند تا كمتر گزك دست اين شحنهها بدهند و ثانياً اگر امكانش وجود داشته باشد از سوراخهاي همان قانون عليه چنين حركتهايي استفاده كنند (هرچند قوانين و ارگان هاي مرتبط با آن در اين حكومت اگر نگويم هرگز، به سختي اجازهي چنين كاري را ميدهد). تمام اين حرفها يعني ما بايد بسيار بسيار هوشيارتر و گوش بزنگتر و تر و فرزتر باشيم و آگاه باشيم كه كوچكترين لغزش ميتواند همان تلنگري باشد كه آنها ميخواهند. مسير مبارزه و اعتراض و اصلاح با دقت و موشكافي دقيقي بايد انتخاب و پي گرفته شود و در برابر اين استراتژي يك ضد-استراتژي قوي و كارآمد بايد اتخاذ شود.
در اينجا لازم ميدانم اشارهاي هم بكنم به اينكه زبان مبارزه، اصلاح، اعتراض يا ... نشانگر حوزهي معنايي آن و نمايشگر ساختار و مفهومهاي موجود در فعاليت ميباشد و براي هر صنف و هر قشر و هر فرد لازم است تا در راستاي فعاليت خود و بنا به نياز عملي و تدابير فكري اين حوزه ايجاد، بسط و گسترش دهد.
هربرت ماركوزه در "رسالهاي در آزادي" دربارهي واژگاني كه دولت آنها را به نام خود سكه زده است سخن ميگويد و از بي مصرفي و بي اعتباري و جعلي بودن اين واژهها براي آنها كه به آزادي ميانديشند (بيشتر چپها) با توصيفي بسيار شيوا و گيرا مطالبي ارزنده نوشته است. براي مثال لغتهاي "اعتراض" و "اعتصاب" و "انقلاب" را در نظر بگيريد كه در اين حكومت استفاده از آنها فقط وقتي مجاز است كه از دهان دولتيها آن هم براي تقبيح و تكريه بيرون بيايد، حال آنكه همين لغات چند دهه قبل معنايي به كلي متفاوت براي همين سردمداران داشت. در اين ميان به نظر ميرسد استفاده از واژههاي "توحش" و "تجاوز" و "زورگويي" و "اراذل و اوباش" و "سادو-مازوخيست" براي اعمال و افراد حراست دانشگاهها و نيروي انتظامي بهتر است از واژگاني اخته و ناكارآمد و دولتي همچون "درگيري"، "بيحرمتي"، "بدرفتاري"، "تندي" "بد سليقگي" و واژگاني از اين دست.
در ضمن در ارتباط با مطالب فوق لينك ميدهم به مطالب زير:
شاهدان ماجرا:
و
توحش نيروي انتظامي در ميدان هفت تير و ريختن خون زنان در ميدان هفت تير تهران:
مهرورزي اراذل اوباش قانوني با اراذل و اوباش غير قانوني
Labels: politics
Saturday, May 19, 2007
8:24 PM - نوشتار - مؤلف
وزير آموزش و پرورشي كه ماندني كردند اش!
استيضاح محمود فرشيدي، وزير آموزش و پرورش كابينهي احمدي نژاد، بالاخره و با تلاش فراوان هيأت رييسهي مجلس، مخصوصاً باهنر و حداد عادل و كوهكن در پست خود ادامهي كار ميدهد. ذكر چند نكته در مورد اين اتفاق داراي اهميت است:
1- نتيجهي اين معركه نشان داد كه تلاش و فشار نمايندگاني كه يكي از دلايل اصلي موافقتشان با استيضاح، جريان سوالات موهون و توهينآميز به پيامبر اسلام در آزمون حين خدمت فرهنگيان بوده، حتي با همين دستاويز بسيار قوي نيز نتوانستند كاري از پيش ببرند. طبق معمول براي در رفتن از سوال (كه يكي از بهترين و مهمترين استراتژيهاي حل مسأله در دولت مهرورز احمدي نژاد است) نمايندگان موافق استيضاح، كوهكن و احمدي نژاد دست به انجام مقايسه بين دولت فعلي و دولتهاي قبلي زدند و با آوردن آمارهاي بي سر و ته و بدون منبع و مبهم سعي در پوشاندن جرم وزيرشان (بيكفايتي و عدم توجه به مسائل جاري آموزش و پرورش) داشته اند. نكتهي جالب اين است كه كوهكن در دفاع از عملكرد وزير در طرح سوالات تهمتآميز، فرمودهاند كه حساسيت بالاي جناب وزير در برخورد با طراح سوال و عذرخواهي وي از مردم قابل ستايش است و آيا چنين حساسيتي در ساير حوزهها مخصوصاً كتاب و مقالات چاپ شده وجود دارد؟ خوب در واقع پاسخ دادن به اين سوال حكم برداشتن چوب دو سر گه را براي كوهكن و احمدي نژاد دارد، چون در صورت بله گفتن سوال (در حكم دفاع) بي معني و بي كاربرد ميشود و در صورت نه گفتن آن وقت بايد جناب وزير ارشاد استيضاح شود! به هر حال نكتهي بسيار مهم اين است كه آن دسته از مردمي كه حقيقتاً در طرح سوالات تهمتآميز ناراحت شده بودند، با اين جواب كوهكن و احمدينژاد قانع شده اند؟ آيا نارضايتي اعتقادي كه به وجود آمد از بين رفته است؟ من بعيد ميدانم و فكر ميكنم نارضايتي از احمدي نژاد در لايههاي بسيار معتقد جامعه نيز در حال شكل گرفتن است (آن ماجراي ماچ كردن دست خانم معلم كه كيهان آنقدر هم اش زد كه بويش همه جا را پر كرد، يادتان هست...)
2- قشر ناراضي مهمتر و ارزشمندتر خود فرهنگيان ميباشند كه با آن همه اعتراض و تجمع و تحصن و كتك خوردن به هيچ نتيجهاي نرسيدند. بازنشستهها هنوز چشمانتظار دريافت پولي هستند كه روزگاري دراز به صندوق اين وزارتخانه ميريخته اند، معلمان حين خدمت نيز كه از داشتن نظام حقوقي هماهنگ بيبهره اند و هر سال كلي وعده و وعيد پوچ تحويلشان ميشود، صدايشان به جايي نميرسد. در واقع اين صنف مهم و ارزشمند از هرگونه توجهاي بيبهره مانده اند و فداي سياستبازيهاي ناشيانهي احمدي نژاد شده اند. احمدي نژاد نبايد فراموش كند كه هر چند رايهاي جناحي در انتخاب و ماندگاري او بيتاثير نبوده اما اين مردم بودهاند كه او را بر مسند قدرت نشانده اند و اگر ناراضي شوند هم او را از مسند قدرت به زير ميكشند.
3- به طور كلي، به نظر ميرسد كه استيضاح وزيران، نميتواند راهگشاي تعديل و اصلاح و بهسازي سياستهاي ناشيانهي دولت باشد. اما همين امر ميتواند با توجه به خواستگاه استيضاح (كه به هر حال مردم يا صنف خاصي از مردم در آن مشاركتي نه چندان كم دارند) ايجاد افتراق مخصوصاٌ بين دولت و مجلس، و مجلس و هيات رييسه آن كند.
Labels: politics
Sunday, May 13, 2007
9:35 PM - نوشتار - مؤلف
دربارهي موارد اخيراً پيش آمده (ماجراي هاجر سليمي نمين و چهار نشريهي اميركبير، طرح ارتقاي امنيت اجتماعي، دستگيري موسويان و اعتراضات گسترده و كتكزدن معلمان، گوش ندادن به حرف كارگران، دروغگوييهاي دولت در آمار اقتصادي و تورم و در راس آنها احمدي نژاد) شايد تنها راه درست انديشيدن و قضاوت كردن، بررسي تمام اخبار و نقدها و شايعات و شنيدهها و ديدهها و شعارها باشد و نيز از نزديك ديدن ماجراها. همين امر به سوالات و ترديدهايي منجر ميشود كه ميتواند روشنگر باشد. به نظر نگارنده اين امور چندان بيربط نيستند. هرچند در اينجا، متاسفانه، همت پرداختن به همهي موارد فوق در يكجا نيست.
ابتدا مروري كوتاه بر سير زماني ماجراي هاجر سليمي نمين:
1- ظاهراً اولين اخبار مربوط به "ماجرا"ي هاجر سليمي نمين (بهتر است آن را ماجراي هاجر سليمي نمين بدانيم تا ماجراي استاد زرين كلك، زيرا...) توسط رجا نيوز در روز پنجشنبه 13 ارديبهشت 86 در ساعت 4 و 18 دقيقهي عصر در اينترنت پخش ميشود و اين مصادف با روزي است كه طبق خبر رجا نيوز بيش از 1000 نفر دانشجوي معترض در اعتراض به اقدام استاد زرين كلك در مقابل سردر دانشگاه تهران خواستار برخورد قضايي و اجراي اشد مجازات شدند.
2- خبر رجا نيوز بيان كنندهي اين است كه عصر سه شنبه 11 ارديبهشت، استاد زرين كلك با بيرون كشيدن چند تار موي هاجر سليمي نمين، به او و حجاب و كلاً اسلام و مسلمين هتاكي كرده و بايد مجازت شود.
3- حدود 20 وبلاگ (يا بيشتر؟) كه حلقهاي به نام مجمع وبلاگنويسان مسلمان را تشكيل ميدهند با ايجاد يك سايت ويژهي اعتراض به هتاكي استاد و نيز لينك دادنهاي بسيار فراوان در وبلاگهاي زنجيرهاي و ... تقريبا تمام جستجوي اينترنتي در اين مورد را به خود ختم كردند. اولين سايتها و لينكها در تاريخ 13 ارديبهشت (پنجشنبه) ارائه شد.
4- كيهان در شمارهي 18792 در روز شنبه 15 ارديبهشت (شمارهي 18792) عين خبر را از رجا نيوز نقل ميكند و بيشتر از پيش پياز داغ آن را به طرز مضحكي زياد ميكند. به گزارش اين خبرگزاري كه خود از رجا نيوز خبر را گرفته هاجر سليمي نمين بعد از شوك وارده بي هوش شده و چند ساعت را در بيمارستان گذرانده است!
5- خبري كوتاهي از ايسنا (كوير) در روز شنبه 15 ارديبهشت پخش ميشود (كه البته من نتوانستم آن در سايت خود ايسنا پيدا كنم) مبني بر اينكه استاد زرين كلك از دانشگاه اخراج شده است...
6- از جمله اولين كساني كه به نشر اين اخبار و اين واكنشهاي احمقانه واكنش نشان داد (تا اونجا كه من جستجو كردم) آقاي
مهدي محسني بوده كه به طور پيگير و خيلي جدي مسئله را در
وبلاگ جمهور مورد مداقه قرار داده و از زاواياي ديگر و با در نظر گرفتن اتفاقات اخير به بحث و نقد پرداخته اند. اولين
مطلب ايشون در تاريخ 16 ارديبهشت نوشته شد و به نقل از خودشون منبع اطلاعاتي ايشون هم همون سايت محاكمهي هتاك بود.
8- روزنامهي اعتماد بعد از
كلي تشكر و قدرداني از خود بابت اين همه زحمت براي انتشار اخبار دانشجويي، در شمارهي 1388 به تاريخ چهارشنبه 19 ارديبهشت
نامهاي از جانب هاجر سليمي نمين انتشار ميدهد كه طي آن، وي اظهار ندامت كرده كه نميخواسته چنين جوي عليه زرين كلك راه بيافتد و هيچ نقشي در اين جريانات نداشته و خبر از هيچ چيز هم نداشته...و در شمارهي 1389 به تاريخ پنجشنبه 20 ارديبهشت همان روزنامه
نامهي ديگري از هاجر سليمي نمين انتشار ميدهد مبني بر اين كه نامهي ديروز كذب محض و دروغ بوده و وي از جمله معترضان پر و پا قرص براي محاكمهي استاد زرين كلك است!
حالا طرح چند پيشنهاد، نظريه، سوال، ترديد يا نكتهي شبه-سياسي:
الف- چگونه ميتوان 1000 نفر معترض بسيجي خود-كش (خود-كش را به جاي واژهي استشهادي استفاده ميكنم تا از قداست اسطورهاي و جعلي آن كاسته شود) ظرف يك روز از ماجرا مطلع كرد و قرار تحصن و اعتراض را گذاشت؟ در حاليكه اولين اخبار اينترنتي روز پنجشنبه و درست ساعتي پخش شده است كه اعتراض به پايان رسيده است؟ اين در حالي است كه صاحبان وبلاگهاي زنجيرهايِ نشر خبر اين ماجرا (كه همگي مطلقا با بياني خشونت طلب، كينهاي و بعضاٌ مضحك مينويسند و اكثراً تازه-جواناني خود-كش و ديگر-كش هستند) به اين قضيه افتخار ميكنند كه ميتوانند ظرف دو ساعت هزاران بسيجيِ خود-كش را براي خود و ديگر كشي به صف بكنند آن هم صرفاٌ از طريق اينترنت! نتيجهي مهم اين است كه جريانات بسيار منظم و از پيش-طراحي شدهاي وجود داشته كه به صورت هماهنگ توانسته يك مشت بسيجي را در عرض يك روز و با كلي پلاكارد و شعار روانه دانشگاه تهران كند تا در برابر چيزي اعتراض كنند كه هنوز زبر و زرنگترين و فنيترين آنها هم خبري از آن نداشتند! اين مورد وقتي كاملاً روشن ميشود كه هيچكدام از تازه-جوانان خود-كش بسيجي اصلاً حرفي از حضور خود در آن اعتراض (روز پنجشنبه) نزده اند! در ضمن آقاي وزير منتخب احمدي نژاد نيز بسيار تر و فرز عمل كرده اند كه در تنها روز ميان ماجرا و اخذ تصميم در يك حركت خود-كشانه جمعه خود را حرام كرده و شنبه اول وقت حكم اخراجي استاد زرين كلك را صادر فرموده اند! مرحبا!
ب- چرا هيچ يك از شاهدان ماجرا هيچ چيز واضح و شفافي بيان نكرده است؟ آيا آنها ميترسند؟ آيا نام عباس سليمي نمين كه عموي هاجر سليمي نمين است اين همه ترس ميتواند داشته باشد؟ اما مسئله به همين راحتي نيز نيست. ميتوان حدس زد كه هاجر سليمي نمين تقريباً تنها كاري كه كرده (با توجه به نسبت خانوادگي اش) رفته و با فرد يا افرادي كه ميتوانند اين بلبشو را راه بياندازند اندكي صحبت كرده. با افرادي مثل شريعتمداري، عباس سليمي نمين و كساني كه مطمئناً بسيار خطرناكتر هستند و ما هرگز نام آنها را نخواهيم فهميد. تنها به همين بهانه ميتوان چنين حركاتي را ايجاد كرد كه در دل آن بسيجيهاي خود-كش بيايند و شعار بدهند كه "انقلاب فرهنگي بايد تكرار گردد". اين جريانات مخصوصاً به دنبال جريانات چند روز قبل از آنِ دانشگاه اميركبير ميتواند راهگشاي اين تفكر باشد كه دوباره بيرون انداختن اساتيد محترم و برجسته و مهم و صاحب فكر و هنر و ذوق و انديشه و قلع و قمح دانشجويان خوش-فكر و مبارز و مصلح و انديشمند، كاملاً قانوني شده و از حمايت بي دريغ نهادهاي دولتي و غير دولتي و پليسي و نيروهاي مسلحِ خود-كشِ استبداد گرا برخوردار شود.
ج- مطمئناٌ بين استاد زرين كلك و هاجر سليمي نمين "چيزكي" بوده كه در نهايت با زيركي و فرصتطلبي نيروهاي استبداد گرا تبديل به چنين سر و صدا هايي شود كه بعدها راه براي ويران كردن و گاييدن هرچه انديشه و هنر و ذوق است هموارتر شود. موضوع اين است كه استاد زرين كلك اشتباه كرده: يك اشتباه حقوقي و يك اشتباه تاكتيكي. اشتباه حقوقي ايشان ميتواند اين باشد كه با حقوق يك خانم مسلمان شوخي كردهاند كه اين مورد به نظر من (نه اينكه مهم نباشد در ذات عمل) در برابر بيحرمتيها و جسارتها و فحاشي و زورگوييهاي نيروهاي مسلحِ خود-كش و نيروي حلقه به گوش و چشم-كور انتظامي به زن و دختر و مادر مردم (من، شما، مردم) هيچ نيست. چطور نيروي حلقه به گوش انتظامي با آن عمله و اكرهي عقدهاي و كينهاي و مستبدش ميتواند به مادر و خواهر و همسر من و شما تهمت فاسد بودن بزند و با زور و تهديد و ارعاب همه را مجبور كنند تا زير چادرهاي سياه ماتمزده و زشت خود مخفي كنند و اين هيچ اشكالي ندارد و اينكه به نام "امنيت اجتماعي" و با حمايت مقام رهبري و احمدي نژاد و مجلس دارد "امنيت" را حقنهي مردم ميكند كاملاٌ قانوني و به نفع همه است، اما تا يك استادي به اشتباه يك شوخي نسبتاً ناجور با يك دختر (كه بيشتر از محجبه بودن سياسي و پليسي و اطلاعاتي تشريف دارند) ميكند علم "وا اسلاما" ميافرازند و با چنگ و دندان نشان دادن قصد دارند نه تنها آن استاد كه بسياري ديگر را جر واجر كنند و جريان انقلاب فرهنگي را شديدتر كنند. هر چند كه استاد زرين كلك اشتباه كرده اما به نظر من قابل "معاوضه" (كسي اينجا طلب بخشش نميكند، هرگز) با سر سوزني از استبدادها و هتك حرمتها و زورگوييهاي همانهايي است كه از غم اين "فاجعه"ي مضحك دارند خود-كش ميشوند. اشتباه تاكتيكي استاد كه خود من آن را نميبخشم اين است كه نبايد گزك را دست اين حرامزادهها ميداد. اين اشتباهي جبرانناپذير است كه ضررش بسيار گسترده و فراوان خواهد بود كه همين انقلاب فرهنگي كوچكترين آن خواهد بود. مجال دادن براي اعتراض به نيروهاي خود-كش تحت هر شرايطي اشتباه و نابخشودني است. استاد شما اشتباه كرديد و اميدوارم كه جبران كنيد.
د- نحوهي گسترش اطلاعات و خبرها در اينترنت كه تا اندازهاي يك نقش تعين كننده بر عهده دارد (يا در سالهاي آتي خواهد داشت) نشان از بيعرضگي و سستي و تنبلي ما دارد. وقتي كه نيروهاي خود-كشِ مسلحِ استبداد گرا تا اين حد سريعالعمل و دقيق هستند و با اين گستردگي عمل ميكنند، ما بايد سريعتر و دقيقتر و هماهنگتر عملكنيم. منظورم از "ما" اين نيست كه يك مجموعه يا يك حزب يا حركت يا ... وجود دارد كه چند نفر عضو آن هستيم (كما اينكه وجود چنين حركتي ميتواند سودمند باشد) بلكه اين است كه هر كدام از ما (من، شما، همه) كه احساس خطر ميكنيم موظف هستيم كه عمل كنيم و درست و حساب شده عمل كنيم. در اين يك مورد تنبلي كردن كاملاً اشتباه است، اشتباهي كه استبداد گراها و فاشيستها از آن استفاده كرده و چنان ضربهاي به پيكر آزادي و آرامش زندگي مان ميزنند كه كمر نسلهاي بعد از ما نيز ديگر راست نخواهد شد. لزوم ايجاد يك همت شخصي و يك دغدغهي هميشهگي به منظور دستيابي به آزادي و آرامش و رفاه و البته قانون و سياستمداريِ انديشهورزانه چندان كم از لزوم خريد خانه يا سرمايهگذاري براي آينده ندارد، بلكه مهمتر و ضروريتر است. اما اين همت اول از همه بايد شخصي باشد و بعد نظاممند و جمعي و اجتماعي.
ه- با توجه به طريقهي انتشار و مطالب مندرج در آن چهار نشريهي دانشگاه اميركبير و با شناختي كه من از دو تا از نشريههاي مورد اشاره، ميتوان شك كرد كه اين عمل توسط خود نيروهاي خود-كش انجام شده است، براي محك زدن حريف، براي راه اندازي جنجال و ناامني و ترس، ايجاد بهانه براي در هم كوبيدن بي دليل مشتي دانشجوي نسبتاً درگير انديشه و نيز مهمتر از همه به راه يك جريان پيوسته و حسابشده كه منجر به ايجاد محيطي رعبآور و پر از خفقان ميشود و تحت آن ميتوانند به هر كار استبدادي و ظالمانهاي (از جمله بريدن نان هزاران كارگر، دستگير كردن و كتك زدن معلمان، كتك زدن و دستگير كردن دانشجويان، بيرون انداختن اساتيد برجسته و عالم و هنرمند و "ديگر انديش"، زورگويي به خانمها و دخترها براي حفظ حجاب) دست بزنند تا شايد گند و كثافتهاي اقتصادي و سياسي اين رژيم و مخصوصاٌ اين دولت محترم در نيايد. به قول آن تازه-جوان خود-كش بسيج (حداقل) سالي يكبار بايد انرژي اش را تخليه كند و امسال در همين موارد فرصت خوبي براي اين كار است. راستي منشا اين همه كينه و سنگدلي و تجاوزكاري و بلاهت در چيست؟
و- دليل اينكه به برخي مطالب بالا لينك ندادم (هر چند كه با يك جستجو به راحتي يافته ميشوند) اين است كه نخواستم بيشتر از اين شبكهي اطلاعاتي آن نيروهاي خود-كشِ فاشيست گسترش يابد و گرنه تمام مطالب را با دقت و حوصلهي فراوان خوانده و ذخيره كرده ام. در اين ميان لينك ميدهم به:
مطالب آقاي مهدي محسني در
وبلاگ جمهور كه با جديت و دقت خاصي مطالب را دنبال كرده و نشر داده است:
فرشتهي كچلي كه دردسر ساز شد،
اين دانشجوي محجبه كيست؟،
چه آشوبي است،
اين دو دختر محجبه،
استاد بيجنبه يا اساتيد ليبرال!؟. و دستمريزاد ميگويم به ايشان بابت مطالب جاندار شان و داشتن و دنبال كردن نگرانيهاي ارزشمندي كه بعضاٌ مشترك و آشنا هستند.
همچنين به مطلب
نقطه.الف گرامي لينك ميدهم كه
همين مطلب اش من را در مطلع كرد و توصيه ميكنم خواندن نظرات آن مطلب را كه نكات ظريف و مهمي در اش به چشم ميخورد.
باقي لينكها و مطالبي كه نوعي اعتراض عليه اين اعتراضات اخير است را بگوييد تا بگذارم همينجا.
---------
پينوشت 1- آن باده كه دلها را از غم دهد آزادي...............پر خون جگر گردد چون دور به ما افتد (حافظ، تصحيح شاملو، غزل 111)
پينوشت 2- عذر ميخواهم از اينكه در نوشتن اين مطلب تاخير داشتم. ميدانم كه مشغلههاي كاري و غير كاري و حتي دردهاي اين قلب آويزون و شل و ول نميتونه دليل خوبي باشه. قول ميدهم كه جبران كنم.
پينوشت 3- تشكر ميكنم از شباهنگ ام كه براي تهيه و مرور مطالب وقت گذاشت، صبورانه حرافيهايم را شنيد، متن را تصحيح كرد و ياري ام داد.
Saturday, April 28, 2007
4:37 PM - مؤلف - مؤلف
به مادرم!
كسي كه بخواهد «بيعدالتيها»ي ارتباط را بپذيرد، كسي كه همچنان با ملايمت، مهربانانه، بدون آن كه پاسخي بشنود، سخن بگويد، به مهارتي عظيم نياز دارد: مهارت مادر (1)
و من ميدانم كه تو هرگز اين نوشتار را نخواهي خواهد، و هرگز به فكرت هم نخواهد رسيد كه من نوشتاري اينچنين براي تو آماده كرده و در بطريِ اين وبلاگ (سرشك) انداخته و به درياي بيكرانِ هزار ساحلِ سايبرنت اش سپرده ام. و من هرگز انتظار پاسخي از تو را ندارم، هرگز. و اين مهارت را (اگر كه در مورد تو داشته باشم) مديون و مرهون تو هستم، مادرم!. و اين عشق مادرانه را از چه كسي جز تو ميتوانستم بياموزم. اين مهربانانه، ملايم و پذيرنده بودن را (اگر كه باشم).
مادرم! تو شايد درك كني كه چه شادي انبوهي مرا فرا ميگيرد، وقتي كه بعد از كار، بعد از مدتي دور بودن، بعد از هر دورهي غافل بودن از تو، تو را ميبوسم. و من از شادي و خوشي پر ميشوم وقتي من را ميبوسي. بوي تو براي من عزيزترين بوها ست. بوي تن تو، كه من هميشه و هميشه در پي اش خواهم بود. بوي تن تو، كه من را در شعفي كودكانه و بندهگونه (در برابر خداي قدرتمند خود) فرو ميبرد. شنيدن صداي تو، هميشه من را شوق زده و ديوانه ميكند: صدايي زيبا و آشنا و عزيز. صدايي گيرا براي من.
مادرم، در پس تمام قهر و آشتي و كلنجار و داد و فرياد و تلخيها، در پس تمام روزهاي دوري، من عاشقانه تو را دوست دارم. عشقي كه هرگز و هرگز تكرار نخواهد شد. عشقي بين من و تو، كه ديگري را راهي در آن نيست. من عاشقانه تو را دوست دارم، فراوان و زيبا.
وقتي كه به تو فكر ميكنم، سرشار از شادي و غم ميشوم. شادي براي اينكه تو، هستي، تو مادر عزيز و زيباي من، و غم به اين دليل كه روزي من تو را از دست خواهم داد، روزي تلخ و زشت و نا اميد كننده. و من نميدانم آن روز چه ميشود و من چه خواهم كرد و سعي ميكنم به آن فكر نكنم.
اين يك واقعيت است كه واژهي "مادر" براي من يعني "مادرم" و من هيچگاه نميتوانم از يك "مادر" به عنوان يك نوع يا نمونه يا كلي (به قول منطقدانها) ياد كنم. تو آنگونه كه يكتا و بيمانند هستي كه باقي مادران دنيا را من نميتوانم درك كنم جز با انديشيدن به تو. من "مادر" را با تو ميشناسم و آن را تو ميدانم....آه كه نميتوانم چيزي را كه احساس ميكنم به درستي بيان كنم و اين يعني شكست من!
مادرم، دوست دارم آرزوهايت را برآورده كنم، دوست دارم، دوست ات داشته باشم، دوستم داشته باشي. دوست دارم در كنارت باشم و تو را ستايش كنم. دوست دارم خوش و خرم و سلامت باشي. دوست دارم خوش باشي و خوش زندگي كني. دوست دارم آرام و سلامت باشي. دوست دارم، باشي.
اين عشق پرستشگرانه، ديگر ناياب شده و كمتر ديده ميشود، حتي تو نيز هرگز اين كلمات را از من نخواهي نشيد، اما اين يك ارتباط فرزند-مادر انه است: من تو را ميپرستم و تو هرگز نخواهي دانست!
مادرم، من نميتوانم دربارهي عشق تو به خودم، حتي كلمهاي بگويم. بگويم كه چگونه و با چه دردي من را زاييدي، بزرگم كردي، تيمارم داشتي، تربيت ام كردي، آموزشم دادي، سلامتم داشتي، نگرانم شدي، كمكم كردي....تمام حرفهايي كه بزنم، چيزي حقير و مسخره بيشتر نخواهد بود...اين عشق تو (به من) گفتني نيست، همانطور كه انديشيدني هم نيست چرا كه هرگاه كه فكر ميكنم، غرق در عظمت و شكوه آن ميشوم: من تاب فكر كردن به آن را ندارم. تو فردي هستي، فراي تصور و ادراك من و من تنها ميتوانم عاشق تو باشم...با همهي تلخيها و سختيها و نقصانها در رابطهمان. گاهي فكر ميكنم كه از فرط دوست داشتن تو در مرز جنون قرار گرفته ام...
مادرم، عزيزِ بيهمتاي نازنين زيباي خوشبو و لطيف ام، من دوستت دارم، دوستت دارم، فراوان و زيبا و خوب.
--------------
1- رولان بارت، سخن عاشق - گزين گويه ها، ترجمه پيام يزدانجو، نشر مركز، تهران، 1383.
Thursday, April 12, 2007
11:07 AM - تصوير - مؤلف
قبلاً در مورد دستها
اندكي نوشته بودم و اينكه پروژهاي بزرگ درعكاسيهايم از دستها براي خود تعريف كرده و پيگيري ميكنم. اما اين عكس اندكي تفاوت ميكند: عكاس در اينجا خود سوژه شده! عكس را من نگرفتهام و تنها آرايش دستها را چيدهام. دست عكاس اين بار در كادر افتاده!
نام عكس را هم عروسي دستهايمان گذاشته ام. دست من و شباهنگ. به هر حال آلبوم عكسهاي ازدواج ما اندكي متفاوت از آنچه تا كنون ديده شده ميباشد. كه اين به همت خانم مداح عزيز، عكاس با ذوق و فعال و با دقت كه روحياتي بسيار خاص و قابل ستايش دارد، و به همت و دقت خودم و شباهنگ ميسر شده است.
© Sereshk 2005 - Powered for Blogger by Blogger Templates